Friday, September 17, 2004

سوساليتو

ميان خواب و بيداری
بر روی نيمکت چوبی نشسته ام
و از نوازش خنک نسيم و سايش گرم آفتاب بر پوست بدنم
با گوشی به آوای موجهای ليسنده ساحل
و نگاهی به افق دور افکار پيچاپيچم
به ياد نمی آورم که در کجای اين آبی بلند قرار يافته ام
قايقهای سفيد با دکلهای سفيد
بندر را مانند تخت مرتاضان هندی کرده اند
مرغهای ماهيخوار از دور فرياد می زنند
خانه های کوچک همچون لکه های سفيد ميان سبزی درختان
پله پله از تپه بالا رفته اند
آنسوی کره زمين
جايی که اکنون خورشيد نمی تواند ببيند
عزيزان من در خوابند
مادرم پدرم برادرم
دوستان و همراهانم
و محبوبی که شعله عشقش مدتی است به خاکستر رسيده است
خاکستری سرخ که گاهی با تقه ای از درون مرا به خود فرا می خواند
با هرنفس انگار تک تک آنها را فرياد می کنم
صدای موتور قايقی مرا به خود آورده است
!عجب جای زيبايی است سوساليتو