Monday, November 12, 2007

مستی مدام

با تو هستم !
بارِ افکارِ تلاطم زده نا آرام!
ای خطر کردنِ شیرینِ خیال
با توام ای بت خارا
تیشه از اصل شکست
نشکستی تو
- تمنای محال!

روح من
دردِ تو را چون مِیِ خوش می نوشید
و ز فردایِ خرابِ شبِ مستی
نهراسیده و لب پس نکشید
آن صراحیِ تبِ زهرآگین
که مرا گشت شب مستی و درد سحری
بر مرامم شده است چون آئین

حد زند عقل مرا بر سر شربِ بی حَد
چه کنم
درد تو از آن بیش است
آنچنان کز طرب حد به تنم
دل عقل
از دل بی عقل تنم بس ریش است

وه چه کوته فکر است
عقلِ زر کز دل سیمین نالید
و خیالِ خامی است
که محک را به تن نقره دل می سایید

رشته درد ز هم رَست و ز حد هم بگذشت
رنج کز سر گذرد هستیِ خود را بازد
چهره ام را نگهی کن که به لبخند نشست
وانگهی روح من از آن سرِ رویای توداشت
که رها شد و چنان شد که دو کتف زر و سیمین را بست

فارغ از هر سَحَرِ درد که خواهد آمد
سِحرِ این عادت بی حَصر تپد در دل من
و رها از سرِ ترکِ چو توئی
ساقی ام را پر کن
که منم مست و برقصم به نوایش سر و تن

Friday, September 07, 2007

گلی از بهشت

ای گل کوچک من
روح زندگی
ای فرشته کوچک
ای رخ ماه

ای پاک
ای برگ گل لطف الهی
که رقصیده ای
نرم از عالم بالا
به روی خاک

خوش آمده ای خوش
عزیز من

ای پریِ کوچکِ گلهای باغ عشق!
تمام روز خوش ممکن جهان
تمام عشق و نور و گرمی و امید
تمام لحظه های ناب روان
ارزانیت به عشق

قلبهامان بتپد در امید روز خوشت
زندگی هدیده ماست به تو
روز آفتابی عشق و تلاش
در انتظار توست

سلامت باشی ای گل خوش رو
عزیز من

Wednesday, September 05, 2007

ای خاطراتِ دور

ای خاطراتِ دور
ای روز دورِ شادی و سرمستی قدیم
آه ای جهان آفتابی من
آه عشق من
یادت به خیر در قفس سینه می تپد

آن روزهای دور
آن لحظه های شاد
در شوقِ تب بوسه می گذشت
وان روزهای گرم
که با دوری ما نرم می گسست

من واقفم به حجم حباب نبودنت
آگاه از ندای تب قلب شیفته
یاد آورم آن روز های دور
هرچند طرح عاشقی از دل گریخته
آه ای دمِ بی بازدم
آه!
عشق من...

آن روح تنها

وای بر روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور افشانند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره می گردانند

من نمی دانستم
که پس پرده شب هم راهی است
و ز ناباوریِ ماست که می پیماید
آن مسافر
که سحرگاه آمد
خبر از صعبی این راه آورد

آن مسافر می گفت
نفسِ روز و شبِ ماست
که دم و بازدم است
نور و تاریکی در بطن اهورایی
می رقصاند
گردش دور سپهر از سرِ این آمد و شد
جسم را
چون نفس موج تن ساحل را
شسته می فرساید
و جلا میدهد آن روح روان را هربار

ولی تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچید
موج کوبنده جان را سد بود
و نفهمید که نادیدن این جوهر درد
روح را آن نه جلا داد
که بس میفرسود

من فریاد زدم
و به آواز بلند
نام او را خواندم
و به او
قصه راهِ شب و جانِ سحر را گفتم
ولی آن روح که تنهایی خود را
غرق در سایه شک می نوشید
ننیوشید
که مسافر ز شبِ راه چه گفت
و گذشت
و شد آن روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور می افشاند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره ام می گرداند

Wednesday, August 29, 2007

تردید

نیمه شب تردید چون گربه به در پنجه کشید
در تمنای صدایی که پراند خواب از چشم اتاق
بی تسلای درخشان چراغی روشن
از پس پرده شک باد وزید
پنجره عریان شد
قلب ساعت لرزید
عقربه خشکش زد
چکه آب آینده نگر شد
-نچکید
و سکوت
آنچنان سنگین شد
که تن شیشه شب را به ترک می آراست

سایه لغزید بر سینه دیوار سیاه
تیرگی چون بوف آرام لب بام نشست
و نفسهای عمیق باد تن تب دار جهان را میخواند

زن
آرام تنفس می کرد
غرق در رویا در آن بستر تنهای سپید
چهره اش غرق به گیسوی سیاه
وسوسه چون بوی شیرینی فضای تیره را می آکند

مرغ شب در دوردست شب فغان سرمی داد
لرزه بر اندام شب می افکند
چون عجوزی سایه ها می لرزید
آن شب تاریک را انگار پایانی نبود

Thursday, July 05, 2007

پس تنهاترین اوقات تنهایی

پس تنها ترین اوقات تنهایی
و در عمق تلاطمهای تاریک
که دلتنگم و در افکار خود غرق
تو می آیی
و می تابد فروزان خور نورانی
به من از عالم شرق

درخشان می کند روز و شبم را
پس آن مرزهای قرمز جهل
صلایی مهربانانه
مرا بر خویش می خواند
و من گیج و خموشم
به دور از حجمه افسونگر عقل

جهانم در قبول مرز ممنوع
پس تردید از آینده
- لغزید
خطوط قرمز محدوده هایش
نبسته راه این کشف
اگرچه قلب من از چرخشِ تقدیر
- ترسید

نمی ترسم
نمی خواهم که از این زهر من نوشم
نمی طابم
که در آغوش نور عشق
پس شک، جبهء تاریک غم پوشم

به ایمانم و افکارم و احساس
درِ تقدیر نا فرجام بستم
به ایمان تاجی از نور
به عشقم عنخ دردست
میان حلقه یکتا نشسته
کُشتی ام را بهر این تقدیر بستم

جهانم دشتی از نور
اگرچه گاه طوفانی و سرد است
دل و روحم به رنج عشق پر شور
بیا بنگر چگونه می رسد روز از پس شبهای بی اختر
که اینست قصهء تکراریِ دلهای مسرور
همان دلهای پر امید
که می دانند راز زخمه تنهایی غم را
و با چشمان خود دیدند
شکوفا گشتن گلهای یخ را درشب سرما

بدان ای همره این راه تقدیر
که سرگرم تو است این روح پر شور
و مست است و به آهنگ تو رقصد
شفا می یابد این دریای آرام
جهانم در پس طوفان اندوه
چو خورشیدی درخشان گرم خندد

تو ای امید روز نو
که از دور زمان همراه من گشتی
تو که چون من
نشسته در فلک بر چرخ آن گشتی
بنامم ای عزیز دل
درآن اوقات سرد روز دشوارت
در آن تنها ترین اوقات، تنهایی
همان سان نامبر منرا
که از شور وجودم
لحظه های شادی و سرمستی ات را باز می یابی

Saturday, June 02, 2007

...اگر

مرا با ادعای عاشقی از دور می خوانی
مرا، این خسته تر از هر تن خسته
در آن آشوب قلب و ذهن
که از شکِ تنیده در پس احساس
پر و بال دل رنجور من بسته

در آن هنگامهء افسوس ازهمراهی بی عشق
و آن اوقات بی رویای تنهایی
چو گلهای بهاری نرم بشکفتی
ولی تا روز نو بس روز ها ماندست
زمان باید که با حکمش
دلم را زر کند از کیمیای تو
اگرچه قلب من از پیش
درس عاشقی خواندست

نخواه از من که از احساس واگویم
که ترس از بازی تقدیر
مرا با تیشه تقصیر می ساید
و من در اوج این احساس
پی کوه عظیمی از شک و تردید
دلم هر لحظه پر خواهش
توان خود به این احساس می بازد
و از این وادی تنهایی و آرام
جهانی پر تب و جنجال می سازد

مرا امید روز عاشقی دادی
ولی آن روزها بس دور می مانند
اگر این دل ببازد نرد
که می داند که آن فردا
کدامین وادی احساس را تصویر خواهد کرد؟

اگر احساس من تا روز دیگر اینچنین ماند
اگر احساس تو تا روز دیدارم مرا خواهد
اگر این ترس از آینده مبهم مرا راند
اگر این ترس از تقدیر تکراری تو را خواند
اگر تنها اگر تو آن کسی باشی
که عشقش قسمت من هست و خواهد بود
جهانت را به عشقم رنگ خواهم کرد
وهمچون روز شادی آفتابی گرم خواهم بود

توبگذار این شب طولانی تردید
که چون برف زمستان سرد و نمناک است
سپارد جای خود را بر گل خورشید
زمان را بر گل نشکفته اهدا کن
مثال غنچه های عشق و این دوری
شراب کهنه و انگور بر تاک است
مرا در سایه احساس ناب خویش پیداکن

زمان خواهد گذشت
یا خواه یا نا خواه
و تو روز نوی فردا به دیدار جهانم
چشم بگشایی
و خواهی دید
خورشید دل من را
و آن آبی بی مانند که هرگز آنچنان آبی نخواهی دید
اگر آن روز هم از عاشقی گفتی
اگر شاهد به مروارید احساسی شوم آنروز
که در دریای تقدیرم به جِدسٌفتی
اگر ها و اگر تنها اگر آن روز نوروزی
تو نامم خواندی و شک از دلم رٌفتی
تن و جانم
همه افکار و احساسم
تمام آنچه از من هست و خواهد ماند
از آن توست آن هنگام
که روز جشن آغازین
دلم چون بلبل مستی بر گلهای این احساس
خواهد خواند

Tuesday, March 20, 2007

روزی نو

روزی نوست
جهان تازه شده است
و من در آغاز این زندگی دوباره
قلبم شکوفا می شود
خداوندگارم
مرا می بیند و صدایم را می شنود
می دانم این را
زیرا سلامتم داشت و عشقم را پاسخ گفت
گرمای این احساس ناب
ارزانی آنکه قدر دانست
چه این چشمه ای است
که هر چه از آن برداری پرآبتر می شود
برکتش به عشقی است که داد و ستد می شود
چه نعمتی است خدایا سپاس
روحم شاد
قلبم مست و جسمم تازه شده است
سه رشته نور طلائی تراویده
و طنابهای عشق تنیده شده اند
آسمان و زمین گرم معاشقه اند
بهار فردا زاییده می شود
این گرما هم از تپش عاشقانه آنهاست
گرمایی که شکوفه ها را می شکوفاند
و مرا دوباره دیوانه می کند

Thursday, February 01, 2007

ترس

من نمی دانستم
آنچه بر او بگذشت
در زمانی مبهم
و در آن هنگامی
که جهان ساکن شد
و همان لحظه رخوت از عشق
که پس بطن زمان
عشق چون بذر گلی
ظاهر و باطن شد
ولی آن ترس ز احساس جدید
همه افکار تنیده در غم
جفت همزاد به بطن زروان
زجهان تردید
در بر کالبدش روح دمید
پس از آن سایه و نور
بر هم زاده شدند
عشق در ترس خزید
روز در تاریکی
لعن بر ترس و حذر
که توان عشق را در دل تو می کاهد
اگر آن موج زکوبیدن خود می ترسید
آب راکد می شد
دختران دریا
می مردند
آنچنان بود که دو بازوی زمان
برخلاف می چرخید
من نمی ترسم از روز پسین
و نه بگریزم از لحظه عشق
که نمی دانم فردای کنون
سهم من چیست
کجایم
چیستم
مستم امروز ز سحر هستی
که اگر عشق نباشد
نیستم

Friday, January 12, 2007

مرگ

افکار و ذهن مغلطه بازم
به سان مار
از پوسته سخت و کهنه جامه می درد
این زجر کشف زندگی
در جامه ای جدید
از دهر با بهای نَفَس
درس می خرد

در پیچ جاده ای که به تاریخ می رسید
یک دوست مرده است
در پاسخ به مرگ
تردید کرده است
دست از جهان و هرچه در آن بود شسته است

چون نبض مرگ
می تپد این لحظه کنون
من ناامید نیستم از زندگی ولی
در چشم مرگ ذل زده
از دام جسته ام

هربازدم که در دم بعدی غریق گشت
یک لحظه مرا بیشتر به مرگ خوانده است
در جستجوی آنچه که در لحظه جستنی است
بی ترس روز بعد
بی شک به آنچه بود و نبودش نگفتنی است
معنای زندگی
مفهوم روزمرگی هر تنفس است

بنگر چگونه جای قدمهای لحظه ها
بر چهره یکایک ما
نقش بسته است
با هر نفس قدم به قدم جان ستانده است


این دهر بهر چیست؟
بحر غریق خوارِ پر از جنگ و فقر و ترس
آن فرّه بهی دراین زمان
از بهر چی و کیست؟
مغروق عمق ذهن پر آشوب گشته ام
در چمبره اش جز خیال نیست
این لحظه زندگی است
این دم و بازدم
اما
یک روز آفتابی یا سرد و بی فروغ
یک مرغ ز کنج قفسی نرم می پرد
آهسته تر ز نبض نفسهای زندگی
با پنجه نرمش
-مرگ
در می زند...