وای بر روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور افشانند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره می گردانند
من نمی دانستم
که پس پرده شب هم راهی است
و ز ناباوریِ ماست که می پیماید
آن مسافر
که سحرگاه آمد
خبر از صعبی این راه آورد
آن مسافر می گفت
نفسِ روز و شبِ ماست
که دم و بازدم است
نور و تاریکی در بطن اهورایی
می رقصاند
گردش دور سپهر از سرِ این آمد و شد
جسم را
چون نفس موج تن ساحل را
شسته می فرساید
و جلا میدهد آن روح روان را هربار
ولی تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچید
موج کوبنده جان را سد بود
و نفهمید که نادیدن این جوهر درد
روح را آن نه جلا داد
که بس میفرسود
من فریاد زدم
و به آواز بلند
نام او را خواندم
و به او
قصه راهِ شب و جانِ سحر را گفتم
ولی آن روح که تنهایی خود را
غرق در سایه شک می نوشید
ننیوشید
که مسافر ز شبِ راه چه گفت
و گذشت
و شد آن روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور می افشاند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره ام می گرداند
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور افشانند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره می گردانند
من نمی دانستم
که پس پرده شب هم راهی است
و ز ناباوریِ ماست که می پیماید
آن مسافر
که سحرگاه آمد
خبر از صعبی این راه آورد
آن مسافر می گفت
نفسِ روز و شبِ ماست
که دم و بازدم است
نور و تاریکی در بطن اهورایی
می رقصاند
گردش دور سپهر از سرِ این آمد و شد
جسم را
چون نفس موج تن ساحل را
شسته می فرساید
و جلا میدهد آن روح روان را هربار
ولی تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچید
موج کوبنده جان را سد بود
و نفهمید که نادیدن این جوهر درد
روح را آن نه جلا داد
که بس میفرسود
من فریاد زدم
و به آواز بلند
نام او را خواندم
و به او
قصه راهِ شب و جانِ سحر را گفتم
ولی آن روح که تنهایی خود را
غرق در سایه شک می نوشید
ننیوشید
که مسافر ز شبِ راه چه گفت
و گذشت
و شد آن روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور می افشاند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره ام می گرداند
No comments:
Post a Comment