Saturday, June 02, 2007

...اگر

مرا با ادعای عاشقی از دور می خوانی
مرا، این خسته تر از هر تن خسته
در آن آشوب قلب و ذهن
که از شکِ تنیده در پس احساس
پر و بال دل رنجور من بسته

در آن هنگامهء افسوس ازهمراهی بی عشق
و آن اوقات بی رویای تنهایی
چو گلهای بهاری نرم بشکفتی
ولی تا روز نو بس روز ها ماندست
زمان باید که با حکمش
دلم را زر کند از کیمیای تو
اگرچه قلب من از پیش
درس عاشقی خواندست

نخواه از من که از احساس واگویم
که ترس از بازی تقدیر
مرا با تیشه تقصیر می ساید
و من در اوج این احساس
پی کوه عظیمی از شک و تردید
دلم هر لحظه پر خواهش
توان خود به این احساس می بازد
و از این وادی تنهایی و آرام
جهانی پر تب و جنجال می سازد

مرا امید روز عاشقی دادی
ولی آن روزها بس دور می مانند
اگر این دل ببازد نرد
که می داند که آن فردا
کدامین وادی احساس را تصویر خواهد کرد؟

اگر احساس من تا روز دیگر اینچنین ماند
اگر احساس تو تا روز دیدارم مرا خواهد
اگر این ترس از آینده مبهم مرا راند
اگر این ترس از تقدیر تکراری تو را خواند
اگر تنها اگر تو آن کسی باشی
که عشقش قسمت من هست و خواهد بود
جهانت را به عشقم رنگ خواهم کرد
وهمچون روز شادی آفتابی گرم خواهم بود

توبگذار این شب طولانی تردید
که چون برف زمستان سرد و نمناک است
سپارد جای خود را بر گل خورشید
زمان را بر گل نشکفته اهدا کن
مثال غنچه های عشق و این دوری
شراب کهنه و انگور بر تاک است
مرا در سایه احساس ناب خویش پیداکن

زمان خواهد گذشت
یا خواه یا نا خواه
و تو روز نوی فردا به دیدار جهانم
چشم بگشایی
و خواهی دید
خورشید دل من را
و آن آبی بی مانند که هرگز آنچنان آبی نخواهی دید
اگر آن روز هم از عاشقی گفتی
اگر شاهد به مروارید احساسی شوم آنروز
که در دریای تقدیرم به جِدسٌفتی
اگر ها و اگر تنها اگر آن روز نوروزی
تو نامم خواندی و شک از دلم رٌفتی
تن و جانم
همه افکار و احساسم
تمام آنچه از من هست و خواهد ماند
از آن توست آن هنگام
که روز جشن آغازین
دلم چون بلبل مستی بر گلهای این احساس
خواهد خواند