Saturday, June 07, 2008

خانه خدا

مادر فقیر گفت
مرابه خانه ام ببر
و مرد گفت فردا
دختر جوان با چشمانی که نمی دانستم به کدام افق می نگرد
خواست
اینبار برایش تسبیح ببرم
و من چشمانم در افق دور چشمانش خیس بود
مرد گفت سلام
دست را به عشق در هوا تکاند
گفتیم سلام
آفتاب می درخشید
برگ درختان در تلألوء خدا
با نسیم در رقص
زندگی زیباست
و مرد خندید که عاشق است

Thursday, May 08, 2008

زمان گذشت

تیک تیک تیک
زمان گذشت
- دیر شد
تیک تاک تیک
زمان ز مکث سیر شد
زمان گذشت
جهان گذشت
عشق گرم بود
توان به نا رسید و
گرمِ عشق عکس شد
به مرگِ روز قبل، عزا
به ترسِ روز بعد، آه
به جهلِ روز قبل، نگاه
و روزِ بعد هیچ
فروغ گفت پرنده رفتنی است
بهار از پس بهار
...پرنده پیر شد

برو

جهان درد را به عشق رنگ می زند
سکوت محض را به دل چنگ می زند
نوای روح را به صور می دمد که رَشک
مسیر را جدا رَوَد به سوی رودِ اشک
نبیندت میان چهره های آشنا
نخواندت به هر نفس به ناروا
نیابدت چنان جدا که چون غریبه ای
نخواهدت بسان کوچ شهرهای دورِ ناکجا
چنانکه هیچ کس شناس نیست بر کلامِ او
نیابد و نیاوَرَد ز حجم دردِ جانِ او بَرَت صلا
نبیندت، نخواهدت، نیابدت که رفته است
او به چشم و دل ز هجرِ تو سکوت پیشه کرده است

Tuesday, January 29, 2008

زندگی

عشق را مدت نا معلومیست
که چنان آینه بر دیوار آویخته ام
و سحرگاه که بر می خیزم
اولین صورت خندان
- که مرا می خواند
خودِ من هستم در ساکتِ قاب
روز را بر سر پیکار همین عمر دو روز
در تمنای جهانی بهتر
در چکاچک
نفس و عمر و دقایق در جنگ
- که مرا می راند
و به شب شعبده کذب سراب
خیره در عمق نگاهم با عشق
که اگر بی کسم از خود دارد
نفسم مغلوب است
و همان اندکی از عمر امانت
- که مرا می ماند
سنگ در برکه شود نقش بر آب
آرزو می کنم و چشم به روی رخ خود می بندم
با نم اشک برای بدن رنجورم
آسمان دل پر امیدم
شسته زنگار تناقض را بر آینه زندگیم
- و مرا می بارد
نه دلی ریش و نه افکار خراب

آنچه در روح لطیف رویا می خواهم
پیش چشمم نقش می بندد و جان می گیرد
تن و جانم به سلامت هستند
و جهان روشن و تقدیر به کام
همچو بذر نوری است
- که مرا می کارد
چو نگینی است رخشیده و ناب
چشم بگشوده و از عالم افکار برون می آیم
و چنانم که از این عشق به خود می لرزم
که جهان نام مرا برد به لب
و همان طعم خوش زندگی شیرین است
- که مرا می خواند
من بد مست و همه عمرِ شراب