مادر فقیر گفت
مرابه خانه ام ببر
و مرد گفت فردا
دختر جوان با چشمانی که نمی دانستم به کدام افق می نگرد
خواست
اینبار برایش تسبیح ببرم
و من چشمانم در افق دور چشمانش خیس بود
مرد گفت سلام
دست را به عشق در هوا تکاند
گفتیم سلام
آفتاب می درخشید
برگ درختان در تلألوء خدا
با نسیم در رقص
زندگی زیباست
و مرد خندید که عاشق است
مرابه خانه ام ببر
و مرد گفت فردا
دختر جوان با چشمانی که نمی دانستم به کدام افق می نگرد
خواست
اینبار برایش تسبیح ببرم
و من چشمانم در افق دور چشمانش خیس بود
مرد گفت سلام
دست را به عشق در هوا تکاند
گفتیم سلام
آفتاب می درخشید
برگ درختان در تلألوء خدا
با نسیم در رقص
زندگی زیباست
و مرد خندید که عاشق است
1 comment:
salam
Bloge zibaei darid...
behem sar bezanid.
Post a Comment