Wednesday, March 25, 2009

دلتنگی

بهار را صدا کنید
بیاید به سوی سردی ایام
و رنگ سبزبپاشد
به روی دشت
چنان که این دل بی حوصله ام
بازگرم گردداز آفتاب سرخ
که خاکستری است جاده
که خاکستری است دوری و افیون یاد او

رقص

ذهن موزون مرا
به رقص
واداشته ای-
ای که افکار مرا
ز عقل
واداشته ای

تاریک ترین لحظه روز

فلق
پشت پای تیرهء شب
که جهان را سیاه می خواندند
همچئ یاسی خندان
عطر صبح را به جهان می پاشید
و نسیم
با سرانگشت نمینِ شبنم
چهرهء صبح را می آراست
که زمین از سر شوق آه کشید
خواب بود آنچه جهان را آشفت
خواب نه
- کابوس بود
روز شد
خور آمد...

سیلی

مرا ملامتم کنید
و چهره ام به سیلی حماقت سیاهتان سرخ
- امیدِگرم و ناب من سراب
مرا به خنج کشیده اند
و حجم درد این خراب وادیِ عزیز
- جهان پر شکوه من در آب
که من هنوز زنده ام به عشق
زنده ام به نور
زنده ام ز یاد رویِ او...

کودکان سالخورده

مرد را نگاه کن!
چشمهای شرم را به کودکی کجا فروخت؟
زن را نگاه کن!
دستهای گرم را ز بردگی چطور باخت؟
کودکان خلیده در جهانِ سرد
چنان رمیده از جهان کودکی
که چون ز بطن مادران
مثال سالخودگان
خسته از غبار راه آمدند!

متولد فقر

تو که هستی؟
- که در آینه ای
تو که در جامه ام نشسته به جان
تو که هستی خیال مغلطه بار؟
رو مرا هم برید
- ز خاطرتان
غرق در حزنِ خلقِ روشنفکر
همه افکارِ حجمهء سودا
و جهانی که از تمامِ سکوت
سر برافراشته است در غوغا
چه کسی بود که در گوش زمان
نام برد این وجود را به حضور
که شود هست در تلاطم خلق
او همان سایهء لغزان به عبور
آه ای نور
تو ای روح جهان را به سجود
آه ای عشق
تو ای قدرت بی حصر و حدود
طرح را باز به روز و شب دهر اندازید
که شود بسته در شَر
مهمور-

گوشواره

گوشواره هایم می درخشند
از نگین یادِ تو
و چون طلسمی مسحور کرده اند
چشمانم را که نمی درخشند

Saturday, June 07, 2008

خانه خدا

مادر فقیر گفت
مرابه خانه ام ببر
و مرد گفت فردا
دختر جوان با چشمانی که نمی دانستم به کدام افق می نگرد
خواست
اینبار برایش تسبیح ببرم
و من چشمانم در افق دور چشمانش خیس بود
مرد گفت سلام
دست را به عشق در هوا تکاند
گفتیم سلام
آفتاب می درخشید
برگ درختان در تلألوء خدا
با نسیم در رقص
زندگی زیباست
و مرد خندید که عاشق است

Thursday, May 08, 2008

زمان گذشت

تیک تیک تیک
زمان گذشت
- دیر شد
تیک تاک تیک
زمان ز مکث سیر شد
زمان گذشت
جهان گذشت
عشق گرم بود
توان به نا رسید و
گرمِ عشق عکس شد
به مرگِ روز قبل، عزا
به ترسِ روز بعد، آه
به جهلِ روز قبل، نگاه
و روزِ بعد هیچ
فروغ گفت پرنده رفتنی است
بهار از پس بهار
...پرنده پیر شد

برو

جهان درد را به عشق رنگ می زند
سکوت محض را به دل چنگ می زند
نوای روح را به صور می دمد که رَشک
مسیر را جدا رَوَد به سوی رودِ اشک
نبیندت میان چهره های آشنا
نخواندت به هر نفس به ناروا
نیابدت چنان جدا که چون غریبه ای
نخواهدت بسان کوچ شهرهای دورِ ناکجا
چنانکه هیچ کس شناس نیست بر کلامِ او
نیابد و نیاوَرَد ز حجم دردِ جانِ او بَرَت صلا
نبیندت، نخواهدت، نیابدت که رفته است
او به چشم و دل ز هجرِ تو سکوت پیشه کرده است

Tuesday, January 29, 2008

زندگی

عشق را مدت نا معلومیست
که چنان آینه بر دیوار آویخته ام
و سحرگاه که بر می خیزم
اولین صورت خندان
- که مرا می خواند
خودِ من هستم در ساکتِ قاب
روز را بر سر پیکار همین عمر دو روز
در تمنای جهانی بهتر
در چکاچک
نفس و عمر و دقایق در جنگ
- که مرا می راند
و به شب شعبده کذب سراب
خیره در عمق نگاهم با عشق
که اگر بی کسم از خود دارد
نفسم مغلوب است
و همان اندکی از عمر امانت
- که مرا می ماند
سنگ در برکه شود نقش بر آب
آرزو می کنم و چشم به روی رخ خود می بندم
با نم اشک برای بدن رنجورم
آسمان دل پر امیدم
شسته زنگار تناقض را بر آینه زندگیم
- و مرا می بارد
نه دلی ریش و نه افکار خراب

آنچه در روح لطیف رویا می خواهم
پیش چشمم نقش می بندد و جان می گیرد
تن و جانم به سلامت هستند
و جهان روشن و تقدیر به کام
همچو بذر نوری است
- که مرا می کارد
چو نگینی است رخشیده و ناب
چشم بگشوده و از عالم افکار برون می آیم
و چنانم که از این عشق به خود می لرزم
که جهان نام مرا برد به لب
و همان طعم خوش زندگی شیرین است
- که مرا می خواند
من بد مست و همه عمرِ شراب

Monday, November 12, 2007

مستی مدام

با تو هستم !
بارِ افکارِ تلاطم زده نا آرام!
ای خطر کردنِ شیرینِ خیال
با توام ای بت خارا
تیشه از اصل شکست
نشکستی تو
- تمنای محال!

روح من
دردِ تو را چون مِیِ خوش می نوشید
و ز فردایِ خرابِ شبِ مستی
نهراسیده و لب پس نکشید
آن صراحیِ تبِ زهرآگین
که مرا گشت شب مستی و درد سحری
بر مرامم شده است چون آئین

حد زند عقل مرا بر سر شربِ بی حَد
چه کنم
درد تو از آن بیش است
آنچنان کز طرب حد به تنم
دل عقل
از دل بی عقل تنم بس ریش است

وه چه کوته فکر است
عقلِ زر کز دل سیمین نالید
و خیالِ خامی است
که محک را به تن نقره دل می سایید

رشته درد ز هم رَست و ز حد هم بگذشت
رنج کز سر گذرد هستیِ خود را بازد
چهره ام را نگهی کن که به لبخند نشست
وانگهی روح من از آن سرِ رویای توداشت
که رها شد و چنان شد که دو کتف زر و سیمین را بست

فارغ از هر سَحَرِ درد که خواهد آمد
سِحرِ این عادت بی حَصر تپد در دل من
و رها از سرِ ترکِ چو توئی
ساقی ام را پر کن
که منم مست و برقصم به نوایش سر و تن

Friday, September 07, 2007

گلی از بهشت

ای گل کوچک من
روح زندگی
ای فرشته کوچک
ای رخ ماه

ای پاک
ای برگ گل لطف الهی
که رقصیده ای
نرم از عالم بالا
به روی خاک

خوش آمده ای خوش
عزیز من

ای پریِ کوچکِ گلهای باغ عشق!
تمام روز خوش ممکن جهان
تمام عشق و نور و گرمی و امید
تمام لحظه های ناب روان
ارزانیت به عشق

قلبهامان بتپد در امید روز خوشت
زندگی هدیده ماست به تو
روز آفتابی عشق و تلاش
در انتظار توست

سلامت باشی ای گل خوش رو
عزیز من

Wednesday, September 05, 2007

ای خاطراتِ دور

ای خاطراتِ دور
ای روز دورِ شادی و سرمستی قدیم
آه ای جهان آفتابی من
آه عشق من
یادت به خیر در قفس سینه می تپد

آن روزهای دور
آن لحظه های شاد
در شوقِ تب بوسه می گذشت
وان روزهای گرم
که با دوری ما نرم می گسست

من واقفم به حجم حباب نبودنت
آگاه از ندای تب قلب شیفته
یاد آورم آن روز های دور
هرچند طرح عاشقی از دل گریخته
آه ای دمِ بی بازدم
آه!
عشق من...

آن روح تنها

وای بر روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور افشانند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره می گردانند

من نمی دانستم
که پس پرده شب هم راهی است
و ز ناباوریِ ماست که می پیماید
آن مسافر
که سحرگاه آمد
خبر از صعبی این راه آورد

آن مسافر می گفت
نفسِ روز و شبِ ماست
که دم و بازدم است
نور و تاریکی در بطن اهورایی
می رقصاند
گردش دور سپهر از سرِ این آمد و شد
جسم را
چون نفس موج تن ساحل را
شسته می فرساید
و جلا میدهد آن روح روان را هربار

ولی تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچید
موج کوبنده جان را سد بود
و نفهمید که نادیدن این جوهر درد
روح را آن نه جلا داد
که بس میفرسود

من فریاد زدم
و به آواز بلند
نام او را خواندم
و به او
قصه راهِ شب و جانِ سحر را گفتم
ولی آن روح که تنهایی خود را
غرق در سایه شک می نوشید
ننیوشید
که مسافر ز شبِ راه چه گفت
و گذشت
و شد آن روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور می افشاند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره ام می گرداند

Wednesday, August 29, 2007

تردید

نیمه شب تردید چون گربه به در پنجه کشید
در تمنای صدایی که پراند خواب از چشم اتاق
بی تسلای درخشان چراغی روشن
از پس پرده شک باد وزید
پنجره عریان شد
قلب ساعت لرزید
عقربه خشکش زد
چکه آب آینده نگر شد
-نچکید
و سکوت
آنچنان سنگین شد
که تن شیشه شب را به ترک می آراست

سایه لغزید بر سینه دیوار سیاه
تیرگی چون بوف آرام لب بام نشست
و نفسهای عمیق باد تن تب دار جهان را میخواند

زن
آرام تنفس می کرد
غرق در رویا در آن بستر تنهای سپید
چهره اش غرق به گیسوی سیاه
وسوسه چون بوی شیرینی فضای تیره را می آکند

مرغ شب در دوردست شب فغان سرمی داد
لرزه بر اندام شب می افکند
چون عجوزی سایه ها می لرزید
آن شب تاریک را انگار پایانی نبود

Thursday, July 05, 2007

پس تنهاترین اوقات تنهایی

پس تنها ترین اوقات تنهایی
و در عمق تلاطمهای تاریک
که دلتنگم و در افکار خود غرق
تو می آیی
و می تابد فروزان خور نورانی
به من از عالم شرق

درخشان می کند روز و شبم را
پس آن مرزهای قرمز جهل
صلایی مهربانانه
مرا بر خویش می خواند
و من گیج و خموشم
به دور از حجمه افسونگر عقل

جهانم در قبول مرز ممنوع
پس تردید از آینده
- لغزید
خطوط قرمز محدوده هایش
نبسته راه این کشف
اگرچه قلب من از چرخشِ تقدیر
- ترسید

نمی ترسم
نمی خواهم که از این زهر من نوشم
نمی طابم
که در آغوش نور عشق
پس شک، جبهء تاریک غم پوشم

به ایمانم و افکارم و احساس
درِ تقدیر نا فرجام بستم
به ایمان تاجی از نور
به عشقم عنخ دردست
میان حلقه یکتا نشسته
کُشتی ام را بهر این تقدیر بستم

جهانم دشتی از نور
اگرچه گاه طوفانی و سرد است
دل و روحم به رنج عشق پر شور
بیا بنگر چگونه می رسد روز از پس شبهای بی اختر
که اینست قصهء تکراریِ دلهای مسرور
همان دلهای پر امید
که می دانند راز زخمه تنهایی غم را
و با چشمان خود دیدند
شکوفا گشتن گلهای یخ را درشب سرما

بدان ای همره این راه تقدیر
که سرگرم تو است این روح پر شور
و مست است و به آهنگ تو رقصد
شفا می یابد این دریای آرام
جهانم در پس طوفان اندوه
چو خورشیدی درخشان گرم خندد

تو ای امید روز نو
که از دور زمان همراه من گشتی
تو که چون من
نشسته در فلک بر چرخ آن گشتی
بنامم ای عزیز دل
درآن اوقات سرد روز دشوارت
در آن تنها ترین اوقات، تنهایی
همان سان نامبر منرا
که از شور وجودم
لحظه های شادی و سرمستی ات را باز می یابی

Saturday, June 02, 2007

...اگر

مرا با ادعای عاشقی از دور می خوانی
مرا، این خسته تر از هر تن خسته
در آن آشوب قلب و ذهن
که از شکِ تنیده در پس احساس
پر و بال دل رنجور من بسته

در آن هنگامهء افسوس ازهمراهی بی عشق
و آن اوقات بی رویای تنهایی
چو گلهای بهاری نرم بشکفتی
ولی تا روز نو بس روز ها ماندست
زمان باید که با حکمش
دلم را زر کند از کیمیای تو
اگرچه قلب من از پیش
درس عاشقی خواندست

نخواه از من که از احساس واگویم
که ترس از بازی تقدیر
مرا با تیشه تقصیر می ساید
و من در اوج این احساس
پی کوه عظیمی از شک و تردید
دلم هر لحظه پر خواهش
توان خود به این احساس می بازد
و از این وادی تنهایی و آرام
جهانی پر تب و جنجال می سازد

مرا امید روز عاشقی دادی
ولی آن روزها بس دور می مانند
اگر این دل ببازد نرد
که می داند که آن فردا
کدامین وادی احساس را تصویر خواهد کرد؟

اگر احساس من تا روز دیگر اینچنین ماند
اگر احساس تو تا روز دیدارم مرا خواهد
اگر این ترس از آینده مبهم مرا راند
اگر این ترس از تقدیر تکراری تو را خواند
اگر تنها اگر تو آن کسی باشی
که عشقش قسمت من هست و خواهد بود
جهانت را به عشقم رنگ خواهم کرد
وهمچون روز شادی آفتابی گرم خواهم بود

توبگذار این شب طولانی تردید
که چون برف زمستان سرد و نمناک است
سپارد جای خود را بر گل خورشید
زمان را بر گل نشکفته اهدا کن
مثال غنچه های عشق و این دوری
شراب کهنه و انگور بر تاک است
مرا در سایه احساس ناب خویش پیداکن

زمان خواهد گذشت
یا خواه یا نا خواه
و تو روز نوی فردا به دیدار جهانم
چشم بگشایی
و خواهی دید
خورشید دل من را
و آن آبی بی مانند که هرگز آنچنان آبی نخواهی دید
اگر آن روز هم از عاشقی گفتی
اگر شاهد به مروارید احساسی شوم آنروز
که در دریای تقدیرم به جِدسٌفتی
اگر ها و اگر تنها اگر آن روز نوروزی
تو نامم خواندی و شک از دلم رٌفتی
تن و جانم
همه افکار و احساسم
تمام آنچه از من هست و خواهد ماند
از آن توست آن هنگام
که روز جشن آغازین
دلم چون بلبل مستی بر گلهای این احساس
خواهد خواند

Tuesday, March 20, 2007

روزی نو

روزی نوست
جهان تازه شده است
و من در آغاز این زندگی دوباره
قلبم شکوفا می شود
خداوندگارم
مرا می بیند و صدایم را می شنود
می دانم این را
زیرا سلامتم داشت و عشقم را پاسخ گفت
گرمای این احساس ناب
ارزانی آنکه قدر دانست
چه این چشمه ای است
که هر چه از آن برداری پرآبتر می شود
برکتش به عشقی است که داد و ستد می شود
چه نعمتی است خدایا سپاس
روحم شاد
قلبم مست و جسمم تازه شده است
سه رشته نور طلائی تراویده
و طنابهای عشق تنیده شده اند
آسمان و زمین گرم معاشقه اند
بهار فردا زاییده می شود
این گرما هم از تپش عاشقانه آنهاست
گرمایی که شکوفه ها را می شکوفاند
و مرا دوباره دیوانه می کند

Thursday, February 01, 2007

ترس

من نمی دانستم
آنچه بر او بگذشت
در زمانی مبهم
و در آن هنگامی
که جهان ساکن شد
و همان لحظه رخوت از عشق
که پس بطن زمان
عشق چون بذر گلی
ظاهر و باطن شد
ولی آن ترس ز احساس جدید
همه افکار تنیده در غم
جفت همزاد به بطن زروان
زجهان تردید
در بر کالبدش روح دمید
پس از آن سایه و نور
بر هم زاده شدند
عشق در ترس خزید
روز در تاریکی
لعن بر ترس و حذر
که توان عشق را در دل تو می کاهد
اگر آن موج زکوبیدن خود می ترسید
آب راکد می شد
دختران دریا
می مردند
آنچنان بود که دو بازوی زمان
برخلاف می چرخید
من نمی ترسم از روز پسین
و نه بگریزم از لحظه عشق
که نمی دانم فردای کنون
سهم من چیست
کجایم
چیستم
مستم امروز ز سحر هستی
که اگر عشق نباشد
نیستم

Friday, January 12, 2007

مرگ

افکار و ذهن مغلطه بازم
به سان مار
از پوسته سخت و کهنه جامه می درد
این زجر کشف زندگی
در جامه ای جدید
از دهر با بهای نَفَس
درس می خرد

در پیچ جاده ای که به تاریخ می رسید
یک دوست مرده است
در پاسخ به مرگ
تردید کرده است
دست از جهان و هرچه در آن بود شسته است

چون نبض مرگ
می تپد این لحظه کنون
من ناامید نیستم از زندگی ولی
در چشم مرگ ذل زده
از دام جسته ام

هربازدم که در دم بعدی غریق گشت
یک لحظه مرا بیشتر به مرگ خوانده است
در جستجوی آنچه که در لحظه جستنی است
بی ترس روز بعد
بی شک به آنچه بود و نبودش نگفتنی است
معنای زندگی
مفهوم روزمرگی هر تنفس است

بنگر چگونه جای قدمهای لحظه ها
بر چهره یکایک ما
نقش بسته است
با هر نفس قدم به قدم جان ستانده است


این دهر بهر چیست؟
بحر غریق خوارِ پر از جنگ و فقر و ترس
آن فرّه بهی دراین زمان
از بهر چی و کیست؟
مغروق عمق ذهن پر آشوب گشته ام
در چمبره اش جز خیال نیست
این لحظه زندگی است
این دم و بازدم
اما
یک روز آفتابی یا سرد و بی فروغ
یک مرغ ز کنج قفسی نرم می پرد
آهسته تر ز نبض نفسهای زندگی
با پنجه نرمش
-مرگ
در می زند...

Monday, December 18, 2006

این نیز می گذرد

زندگی درس عجیبی است
که مجبور به آموختنیم
لحظه ها درپی هم می تازند
روزها و فصلها می گذرند
در پی گردش ایام
رنگ می بازند
روز دیروز شود
و به هر تجربه دست می یازند
مرگ و بیماری و ترس و سرما
عشق و گرمی و تلاش و امید
و سپس تجربه ای تلخ دوباره آید
در پسش باز رسد
روز گرم فردا
این نیز می گذرد
همچو هرآنچه گدشت
این نیز می گذرد
و بهایش همه تجربهای من و ما
اگر امروز غمینی به دلیلی گذرا
واگر از چهچه مرغ دلت سرمستی
درگذر از دل و فکر و احساس
و به یاد داشته باش
این نیز می گذرد

اهلی

تو مرا در بر گیر
و به من عشق بورز
و بگو
که مرا می خواهی
دوش در قاب بلور رویا
خواب آغوش ترا می دیدم
نور را در قلب می افروختم
خوشه های مهر را
شب تاریک ز خورشید دلم می چیدم
من و این محشر کبری
که دل و جان مرا می تابد
از عشق است
گر مرا بشناسی
و بدانی نفسم با نفست وابسته است
ذهن پر رمز تو را می کاود
و به یادم آری
هر دل و هر نفس و هر آهنگ
که منم آهوی وحشی که به تو رام شده
یا ققنوس جوانی که زخاکستر عشق
زاده شده
منم آن دخترنارنج و ترنج
که ترا میجوید
لب به رویا تر کن
آرزوهایت همه
داده شده
چه کنم اهلی این درد شوی
و بپیوندی با این خورشید
که به نور احساس
به جهانت روح خواهد بخشید

Wednesday, December 13, 2006

بیا

من عاشقم هنوز
قلبم درون قالب بدن
گرم است و پر فروز
رنجش کمک نی است
سخت است و سینه سوز
اما به عشق اوست
این گفته ها به شعر
این جمله ها به مهر
ای مرد محکم و عجیب و گیج
من راست با توگفتگو کنون
از این صفات درهم و برهم که در تو است
دادم کمند این دل پرخون به صد جنون
من را چکار با دل پر ماجرا دگر؟
آه، خسته ام ز درد عاشفی؛ عزیز من
زین تاب و تب بکاه
با من بمان
تو ای که به عشقت شدم فسون
در انتظار وصل توام من به چنگ و آه
آغوش پر حرارت من سهم عشق توست
چون موج تو را سخت در آغوش می کشم
آن وقت ترا غرق کنم در وجود خود
جام شراب عشق تو لاجرعه سر کشم

Tuesday, July 25, 2006

توان رنجش

تو ای انسان
که بر مخلوق عالم
اشرفی داری
و بر تخت سلیمانی
به خوب و بد
به افواه جهان بس برتری داری

نگه کن بر تنت
بر روح و بر جانت

خداوندا
منِ انسان
عجب صبر و توان بخششی دارد
عجب این روح پر دردش
توان رنجشی دارد
بزن بر تخته قالب
که این چوبینه پیکر
سریع فرسایش دارد

Thursday, June 22, 2006

آخرین خنده تو

من از آن خنده شادی
که دری بود برایت
جهت بال سفر بگشودن
گریانم
آه از این افعی دلپیچه
که در چنبره احشائم می پیچد

چهره ات هر نفس
آئینه افکار من است
و من گیج از این سرعت ایام
بدون تو بسی حیرانم

روزها می گذرند
خنده ها باز صلا می یابند
زندگی گربه بی احساسیست
که به دست همه چنگی زده است
من ازاین بی خبری نالانم

کاش یکبار به رویاهایم
تو سفر می کردی
با صدای خوبت
باز از هرچه سخن می گفتی
و تمام شب را
غرق در سرخوشی سابقمان
فارغ از هر غم و اندوه
سحر می کردی

تو بگو من چه کنم با دل تنگ
چه کنم با آن سنگ
که سر و افسر زیبایت را
از من و ما بگرفت

هر نسیمی که میان برگها می پیچد
بوی عطر هر گل
خنکای سحری در خرداد
همه از یاد تو آرند خبر

دلم از قهقه ها می لرزد
پس هر روز شبی است
بعد هر شب هم روز
دلم از این دورها می ترسد
پس آن روز سپید و روشن
که تو از امیدها می گفتی
چه کسی می دانست
که شب تاریکی
پشت آن پرده اسرار
چنان می رقصد

بغض را از چشم
با اشک رها می سازم
خویش را روز به صد
زین ترسها می بازم

ولی امیدم هست
به جهانی دیگر
که تو را باز به شادی
غرق در نور در آغوش کشم

وه چه امید عزیزی است
که باز
خنده ای سربدهی
و صدایم کنی و یار شویم

Monday, June 19, 2006

بدرود

ما
اندوهگين در جامه شب
پس روز خموش رفتنت
تنها
وانهاده
ز درد تنگی دل
اشکها ريزيم

گل خندان رويت را
چو بذر نور در اين بستر خاموش می کاريم
و روح پر فتوحت را
به دست نور داده
از اين دوری به آه و اشک می ناليم

تو در نوری
و می دانی
که يادت تا ابد با ماست
عزيزي، عشقي، زيبايی
نگينی
دوستت داريم
تو در آغوش نور آرام و بالا باش
که ما تا روز ديدار دوباره
تو را در روح و دل
هر دو نگهداريم

Thursday, January 26, 2006

سرما

هوا سرد است
اکنون
بهمن است اینجا
و من افسرده تر از هر گیاه سبز
به خود امید روز نو
نه می بینم
نه از این سوز و برف و یخ
خبرهای دگر دارم
وجودم زین غم جانکاه
نمناک است
نه روز روشن امید
گرمی بخش دسنانم
نه معشوقی که همراهم
مرا جام دگر از زهر
سرم سنگین شده از حرف بی بنیان
سراسر حجمی از افکار بیهوده
کجا؟
همراه این راهم
کجا؟
راه امیدی که بپیمایم
تنفر روبروی عشق
تو را ای زندگی
اینسان نمی تابم
مرا جامی دگر پر کن
ولی تاریکی و نمناکی ات را
برکش از روحم
تو را آنسنان که بودی
گرم و شادی بخش می خواهم
زلال روح
در جسمم
به یخبندان رسیده
در پی این زمهریر سرد
و اضمحلال جسم تنگ و و نالانم
بسی نزدیک می ماند
بیا ای همره بی خوابی و دردم
نجاتم بخش زین راه پر آشوب بلند شب
مرا دریاب
کز وحشت
تن و جان
من همه سردم
تو ای امید فردای دوباره
عشق بی مانند
تو ای گرمای عشق زندگی
بر من
بتاب و گرم کن این دستهای خسته و تنها
بتاب و ذوب کن قندیلهای روح و جسمم را
که شاید باز روزی
یا شبی
چون این شب بهمن
مرا زین حبس در تاریکی مطلق
نجاتی چون شب یلدا رسد
خورشید
بتابد بر جهان من

Sunday, January 22, 2006

تفاهم

شايد عشق من به خودم بيشتر است
تا احساسي كه به تو دارم
زيرا مي خواهم تو هم مانند من باشي

اگر اوضاع بلعكس بود
اين من بودم
كه مذبوحانه تلاش مي كردم
براي تو بودن

صبر

من اگر مفقودم
تو ولي پيدايي

به تمام دردهاي گذرانم سوگند
اين نيز مي گذرد

چه اهميتي دارد
اگر آغوش من امروز به زهر آغشتست
جانم اما سخت سرگرم به عشق ورزيدن
با تن و ذهن
يکي مي گردد

روز ديگر
اين روح
پي تابيدن خورشيد
به حياتم نور خواهد بخشيد
و تو در آغوشم
سالم و سرخوش و شاد
گرمتر خواهي بود

خزان

برگهاي سبزي که در بهار خزان کردند
مرا به سکوت غريبي کشاندند
که تنهاترينم کرد
ريشه هاي درخت از اعماق خاک زهر مي نوشيدند
که شفا يابند
آب جويبار، قطره قطره مي چکيد
و من
در ميان دشت سبز
زير سايه درخت بي رمق
غرق يک مراقبه به عمق خواب مرگ
منتظر
اين درخت در زمان برگريزان
دوباره سبز خواهد شد
و جوي، باز با خروش خواهد گذشت
زندگي اين عجيب جريان است

كه با من و بدون من زيباست

Wednesday, February 09, 2005

ماه پيشانی

منم آنکس که طرحی نو
به دهر جان خود انداخت
فلک را سقف بشکست و
دلش را در شراب درد خود پرداخت

همانم، آنکه بی ترديد
زده گل بر جمال روز بی حسنش
گرفته شادمانی را زکام غم
گل افشان عمرش را
بداده پيشکش در ساغر و
از دهر
گرفته روح جام جم

نمی گويم که شور پرشرار بوسه عشقی
و يا که مستی طعم شرابی گس
گناه جامهء انسانيم شست است
مرا اين روح پر شور و
دو چشم ژاله باری بس

در اين جريان پربلوای بی سامان
نمی خواهم فقط روحی وزان باشم
نمی تابم تنم را ساکنی ياغی
به عمر و تندرستی و روان باشم

نميبينم که در خود عاشقی آرام
روان در سيل اين تکرار انسانی
يکی چون سايه ای لغزان و بی بنياد
مراهم رج زند دنيا
و من در دوره تکرار صدگانها يکان باشم

در آن وادی بی مانند
که باورکردنی بودند
کفش آهنين و ديو
منم انسانی از رويای بيداری
همان رويای پر رمزی
که انسانها حيات خويش می دانند
در آن دنيا برای خود
امير مُلک پندارم
و نقش ماه بر پيشانی ام دارم
همانم من که روز و شب
پی اثبات طعم زندگی در اوج هر تصميم
دمادم هر نفس درگير تکرارم
جهان و يکسره قانون خشک زندگی امروز
نمی ارزد نفس را هيچ
که من در اوج رويای لطيف خويش بيدارم

Friday, January 14, 2005

زندگی در اين لحظه بی تکرار

ما را به تماشا می خوانند
فصلها
روزهايی که پس از هم رفتند
رنگهايی که به هم تبديل گشتند و
...گذشت
هر روزی که امروز بود

امروز
اين روز
همين لحظه پر سرعتِ هردم گذرا
رفته است و همين هم رفته است

فردا که نمی دانم
!آبستن چيست
که برای همه ما
شب دارد و روز
با سهمی برای هريک
گاهی اين بيش٬ گاه آن بیشترک
آيا مرا به خود راه خواهد داد؟

نمی دانم
چه کسی اطمينان دارد؟

ولی اين لحظه به نام من و
هر زندهء شاکر ؛−
به نفس داشتن و بودن
−چه سياه و چه سپيد
مال من است

چه اهميتی دارد
ترس از فردا
اگر زنده نباشيم به ديدار جهان
باز هم روزها می گذرند
...باز هم فصلها می گذرند

Friday, December 24, 2004

وسيله ای برای عاشقی

به روزی می انديشم
که دوستش داشتم
او را
که نمی دانم چندساله بودم
دوستش داشتم
و می پنداشتم احساسم
تا روز مرگ با من خواهد ماند
که نماند

به روزی می انديشم
که در آغوشم گرفت
او
و بارديگر عاشق بودم
و می پنداشتم اين گرما
شيرين ترين احساس ابدی است
که نبود

به روزی می انديشم
که نوش داروی سحرآميز عشقم
در بلور احساس شکست و هدر رفت
و می پنداشتم
چه کسی خواهد بود؟
او که بدون اسب خواهد آمد
و مرا که در بلندترين اتاق قلعه حبس نيستم
به خود فرا خواهد خواند!

و به روزی می انديشم
که گرمای آغوش عشق
سينه ام را گرم کرد
و اينبار
می دانستم که يار
تا ابد خواهد ماند
زيرا اين
چيزی نيست جز جريان ساده عاشقی
و اينبار وسيله است که هدف را می سازد
اسباب
آنچه هويت می بازد و رنگ به رنگ می شود
چه اهميتی دارد

به روزی می انديشم که عاشم، معشوقم ، عشقم
...که هستم

موهبت ری کی

ريشه هايم تا عمق خاک سر می خورد
و شاخه هايم تا اوج آسمان
بدنم جهان تازه ای بود
که با موهبتی آشنا می شد
و عشق
از کف دستهايم به بيرون می پاشيد
و من رها شده از من
مراقبه ای می گذراندم
به عظمت جشنی بر پا تا ابدالی الاباد

در اعماق احساسات ناشناخته ام
آنجا که مرز ترس و عشق مبهم است
و آنجا که دلتنگی و اميد در جنگند
هرلحظه آبستن احوالات جديدی هستم
که هربار خود هم با آنها زاده می شوم
از نو
نو به نو
مثل آبشاری
مثل درختی
و همچون عاشقی
مستاصل از تصميم
ترسيده از فردا

ولی جريان خنک و گرم
از عمق خاک تا اوج سپهر
در قلبم چنان در هم غلتيده اند
که دو دلداده پس از مدتها دوری
و از ارتعاش عاشقانه آنها
ذره ذره وجودم مرتعش از نور
می جوشد و
به مانند رگی سرخ
اين جريان گرم را به پيش می برد
تا بتپد

ای جريان عظيم تمام عيار
مرا در خود ببلع
که جزئی از تو باشم
برای عشق ورزيدن و عشق دادن
برای گرم شدن
و برای زنده بودن


Thursday, December 02, 2004

گرگ و ميش

شب است اينجا و طوفان است و باران
منم تنها و بی خواب
سرم پر از هوای خاطراتم
دلم پر از شک و آشوب و بی تاب

نفسهايم به سردی می نشينند
به روی شيشهء تاريک و نمناک
نمی دانم کسی در پشت در فرياد می کرد؟
به در کوبيد؟
يا من را صدا کرد؟
صدای تندر و باران و باد است٬
و يا افکار من بود
که نامم را چنين واضح
به آواز کلامش کرد پژواک

دلم تنگ است و اين سختی به پيش است
سرم گرم است و از اميد روشن
و فردا
باز هم اين آسمان آبی و آرام
!چنانکه هرگزش اينسان نبودست
همانند جهان مغز و قلبم
... زمان ازدواج گرگ و ميش است


Wednesday, December 01, 2004

از نو

چه کسی می گويد تنها حشرات و برخی خزندگان پوست می اندازند؟
من انسانی هستم که بارها پوسته قديمی را شکافته و از نو متولد شده
من ققنوسم
من منم فارغ از من و گلاويز من
وه که چه شيرين است از نو چشم گشودن

Saturday, November 20, 2004

رازهای جوانی من

خزر زيبا
خزر خاکستری رنگ بی رحم
رازهايی که در خود بلعيده ای
به ترفند سرانگشتی برگردان
يادت بيايد آن پشيمانی از
نوشيدن بيش از حد را
من کنارت بودم و در آغوشم بودی
نترس
رازهايی که فرو داده ای فرياد کن
من تو را می بينم
و خودم را که چقدر معصومم
و چقدر شيفته و ساده و مست

خزر زيبا
ای خزر کهن
نوشته های من را که بر ساحلت ليسيدی
مزه مزه کن
ترش بود با شيرين؟ تلخ بود يا بی طعم؟
عشق بودعشق٬ همه
به همان بی طعمی و همان خوش طعمی
که نمی دانستم
طعم يک بوسهء پر احساس است

خزر آشوب زده
خزر سرد مخوف
خزر وسوسه بار
برقص و اين رقص را تا هميشه ادامه بده
چراکه همه آن رازها را هضم کرده ای
و همه آن طعم ها را فراموش

هر روز زوجهای جديدی
بر ساحلت رازهای خود را به تو می خورانند
و توی هر روز مست
و تويی که هرگز
نخواهی فهميد
لذت يک جرعه شراب را
محرومی از درک مستی
آن هنگام که ”ديگری“٬ مست معشوق است
تو محکومی به هشياری

خزر زيبای من
خزر خاکستری بی رحم
رازهای جوانی مرا که در خود بلعيده ای به تو می بخشم
آنها را تا هميشه با خود نگهدار

Saturday, November 13, 2004

روز آفتابی

بر روی تاقچه وجودم
قابهای کوچک و بزرگ چيده شده اند
به رنگهای مختلف
با عکسهای مختلف
و نسيم عشق به زندگی از
پنجره دلم به درون خانه وجودم وارد می شود
هوا آفتابی است
من گرمم و آرام
هر از چندگاهی ابرها ميآيند و
چند روزی طوفان است که جهانم را
مرطوب می کند و تيره

اما من
فردا
در پس روز جديد آفتابی
پنجره دلم را باز دوباره خواهم گشود
تا نسيم فرح بخش عاشقی وارد شود
و خاک چهره قابها را خواهم گرفت
و باز همه جا را آب و جارو خواهم کرد

Monday, November 08, 2004

وسوسه

شما ای ميکده های شب بيدار
مستی را فرياد نکنيد
منم من
شراب کهنه يکتايی که
می توانستم او را با طعم خود مست کنم

برويد ای زيبارويان پياله به دست
گيسوانتان را جای ديگر بر باد دهيد
منم من
الهه ای با گيسوان شب و چشمان شب
منم که می دانستم زمزمه رقص هم نفسی را

او را به خود مخوانيد ای دختران خداوند عشق
منم من
دختر نارنج و ترنج
منم که هر نيمه شب از پوسته کهنه درختی به
دختر زيبايی بدل می شوم تا در آغوشم تنها او را گرم کنم
او را
که از اعماق زمان به من بازگردانده شد
تا لختی به معشوقه گی اش مفتخر باشم
او که خداوند زروان به من بازگرداند
تا به ياد آورم تولد نور و سايه را در قلبم

و من زروانم که از عشق
اهورا را د ربطن می پرورم
و از ترس اهريمن را
در هم بپيچيد ای عشق و درد
ای نور و سايه
و در من توازنی بيافرينيد
سزاوار عاشقی و قدرت والای عشق ورزی
شما را به خود وامی گذارم
ساقيان سيمين بر
چراکه حتی اگر ونوس به ياری شما بيايد
باز من او را به شما نخواهم بخشيد نخواهم باخت
او که هرگز ديوانه ای همچون من نخواهد يافت

ترک روزمره گی شيرين

خواستم کنده شوم
از من و منهای قديمم
خواستم عادت من بودن من
ترک شود
دور شوم از همه تکرار عزيز
ولی می ترسيدم
از ترک روزمره گی شيرينی
که زندگی می خواندمش
و چه اعتياد مطبوعی است
اعتياد به من خود داشتن
من معتاد به من
عادت نامحسوسی است
که در آن غوطه وران
شاد
می زيستم و بی خبر از وحشت خود
مفتخر از نو به نو تکرار شدن
مسخره دوره تکرار نفس
لذت ساکن من بودنم از اين عمق سکون
و چه شيرين است اين نشئه خود بودن
و از پله هر روزه اين دهر فرا رفتن و
خوش بودن و
خنديدن و بودن
و خوابيدن و فردا شدن و
باز همين دور و تسلسل تا
مرگ
چه کسی پيش نهاد منجنيق کنجکاوی را پيش پای من
که چنين به ترک دردناک اعتيادم بکشد
تا شيرينی زندگی و عاشقی از رگهايم خارج شود
و امروز
در تجسم ترک آن عادت مطلوب
از ميان پاره های پوسته قديمی
متولد می شوم
من تازه
و چنين است از نو معتاد شدن
به جهان اينجا
به همين زندگی و روز و شب و اين من نو

Wednesday, October 06, 2004

خبری از راه دور

آه انتظار
انتظار نامه ای از فلان امتحان
انتظار پاسخی از بهمان دانشگاه
چشم انتظار جعبه پستی جلوی خانه
منتظر صفحه ای نامه الکترونيکی در صندوق نامه های الکترونيکی
قلبم در اضطراب خبرهای از راه دور
گوشم در نگرانی نشنيدن احتمالی زنگ تلفن
وای
وای
وای
...از اين دوری و بی خبری بيزارم

Friday, September 17, 2004

سوساليتو

ميان خواب و بيداری
بر روی نيمکت چوبی نشسته ام
و از نوازش خنک نسيم و سايش گرم آفتاب بر پوست بدنم
با گوشی به آوای موجهای ليسنده ساحل
و نگاهی به افق دور افکار پيچاپيچم
به ياد نمی آورم که در کجای اين آبی بلند قرار يافته ام
قايقهای سفيد با دکلهای سفيد
بندر را مانند تخت مرتاضان هندی کرده اند
مرغهای ماهيخوار از دور فرياد می زنند
خانه های کوچک همچون لکه های سفيد ميان سبزی درختان
پله پله از تپه بالا رفته اند
آنسوی کره زمين
جايی که اکنون خورشيد نمی تواند ببيند
عزيزان من در خوابند
مادرم پدرم برادرم
دوستان و همراهانم
و محبوبی که شعله عشقش مدتی است به خاکستر رسيده است
خاکستری سرخ که گاهی با تقه ای از درون مرا به خود فرا می خواند
با هرنفس انگار تک تک آنها را فرياد می کنم
صدای موتور قايقی مرا به خود آورده است
!عجب جای زيبايی است سوساليتو

Monday, August 16, 2004

دوره نه ساله سوم شروع شد

دوره نه ساله سوم شروع شد
و سكوت
تمام جهانم را تسخير مي كرد
خيره به مسير بودم و تعجب
ترس هميشگي ام را تبخير مي كرد
وه كه چه تعجب زيبايي بود
و چه دلهره اي
كه در اين راه پر از پيچ جديد
پسِ هر بار كه مي پيچيدم
چه دره و آسماني انتظارم را مي كشيد
و من نترسيدم
ايزدم قبل از شروع
بالهايم را گشود
و اين هديه زاد روز تولدم بود
اولين بال و پري بود كه مي گستردم
با نگاهي كه به راهم داشتم
به همان راه قديمي كه در آن گام زدم
ده دو و شش سال عزيز
روي بر گرداندم
بالها گستردم
و پريدم
و چه دنياي جديدي است در اين پهنه آرام و بلند
وه چه بادي
و چه كوه هاي بلندي
و چه همراهاني
در مسيري كه در آن بال زدم
نوك يك كوه بلند
با عقابي چشم در چشم شديم
منِ نوپا
او كه پر قدرت و دانايي بود
من شيدا
او كه تنها و به اين بي كسيش وابسته
چند روزي نگذشت
كه نفسهايم با عطر عقاب پر شده بود
من و آغاز مسير
و عقابي كه برايم عشقش
هيچ جز درد نبود
پر كشيدم
رفتم
و گذشتم با اشك
و عقابي كه نمي دانم آيا
ياد آن چند صباح خواهد ماند
زير لب مي گفتم
"مرا در خاطرت بسپار.."
روبرويم دره و كوه جديدي قد علم كردست
فقط بايد دو هفته بال زد
تنها دو هفته مانده و
من ماندم و
دو بال سفيد كه ايزدم داده

جادويي كه گذشت

عجب جادوي بي مثلي
كه قلب من
دگر در سينه من نيست
كه هم دورم و هم نزديك
كه اين پيكر دگر گويا تن من نيست
كه گويا قلب و روحم داخل تن نيست
چه شد اين آسمان يك روزه آبي شد؟
چه شد طعم زمان شيرين
چه شد عطر نفسهايم پر از بوي اقاقي شد؟
چو ققنوسي كه بر شعله نشسته
آتشي آمد
تمام بند بند و پر پرم را سوخت
دوباره آمدم دنيا
دوباره باز كردم چشم
عجب دنياي پر جادوي آرامي
چه شيرين عشق را با سوزني زرين
به حجم قلب و روحم دوخت

Sunday, August 15, 2004

کوچ بزرگ

من قسم می خوردم
هم به عشق
هم به یار
هم به زیبایی دنیای عجیبی که نمی شناختمش
همچو یک بره بی دغدغه
_ سرمست_
می جهیدم هرسو
می چریدم هر سو
همه جا پر بود از رنگ بهار
من آرام و صبور
من و آن جشن و سرور
ولی یکدم یک روز
باد شد طوفان شد
چه کسی بود که با مشت به در می کوبید؟
چه کسی بود که آمد؟
چه کسی بود که رفت؟
چه صدایی؟ چه صلایی؟
چه هیاهوی مهیبی
چه غمی
و چه چیزی مانده؟
من عاشق
من مست
من آواره دور
دورتر از این چراگاه عظیم
من آواره آن سبزی غربت زدگان
روی در پس
باد بود و بوران
روی در پیش
ترس بود و کوران
من تنها
من بی جوش و خروش
چه کسی می داند
شاید امروز شود روز نخست فردا
چه کسی می ماند
بعد ازاین کوچ بزرگ و تنها
بعد از این حیرت و بی سامانی
بعد از آن عشق عظیم فانی
بعد از این ترک عزیزان
به اشک
چه کسی یاد من و عاشق من خواهد ماند
بعد از این کوچ بزرگ