Wednesday, February 09, 2005

ماه پيشانی

منم آنکس که طرحی نو
به دهر جان خود انداخت
فلک را سقف بشکست و
دلش را در شراب درد خود پرداخت

همانم، آنکه بی ترديد
زده گل بر جمال روز بی حسنش
گرفته شادمانی را زکام غم
گل افشان عمرش را
بداده پيشکش در ساغر و
از دهر
گرفته روح جام جم

نمی گويم که شور پرشرار بوسه عشقی
و يا که مستی طعم شرابی گس
گناه جامهء انسانيم شست است
مرا اين روح پر شور و
دو چشم ژاله باری بس

در اين جريان پربلوای بی سامان
نمی خواهم فقط روحی وزان باشم
نمی تابم تنم را ساکنی ياغی
به عمر و تندرستی و روان باشم

نميبينم که در خود عاشقی آرام
روان در سيل اين تکرار انسانی
يکی چون سايه ای لغزان و بی بنياد
مراهم رج زند دنيا
و من در دوره تکرار صدگانها يکان باشم

در آن وادی بی مانند
که باورکردنی بودند
کفش آهنين و ديو
منم انسانی از رويای بيداری
همان رويای پر رمزی
که انسانها حيات خويش می دانند
در آن دنيا برای خود
امير مُلک پندارم
و نقش ماه بر پيشانی ام دارم
همانم من که روز و شب
پی اثبات طعم زندگی در اوج هر تصميم
دمادم هر نفس درگير تکرارم
جهان و يکسره قانون خشک زندگی امروز
نمی ارزد نفس را هيچ
که من در اوج رويای لطيف خويش بيدارم

Friday, January 14, 2005

زندگی در اين لحظه بی تکرار

ما را به تماشا می خوانند
فصلها
روزهايی که پس از هم رفتند
رنگهايی که به هم تبديل گشتند و
...گذشت
هر روزی که امروز بود

امروز
اين روز
همين لحظه پر سرعتِ هردم گذرا
رفته است و همين هم رفته است

فردا که نمی دانم
!آبستن چيست
که برای همه ما
شب دارد و روز
با سهمی برای هريک
گاهی اين بيش٬ گاه آن بیشترک
آيا مرا به خود راه خواهد داد؟

نمی دانم
چه کسی اطمينان دارد؟

ولی اين لحظه به نام من و
هر زندهء شاکر ؛−
به نفس داشتن و بودن
−چه سياه و چه سپيد
مال من است

چه اهميتی دارد
ترس از فردا
اگر زنده نباشيم به ديدار جهان
باز هم روزها می گذرند
...باز هم فصلها می گذرند