Wednesday, March 25, 2009

دلتنگی

بهار را صدا کنید
بیاید به سوی سردی ایام
و رنگ سبزبپاشد
به روی دشت
چنان که این دل بی حوصله ام
بازگرم گردداز آفتاب سرخ
که خاکستری است جاده
که خاکستری است دوری و افیون یاد او

رقص

ذهن موزون مرا
به رقص
واداشته ای-
ای که افکار مرا
ز عقل
واداشته ای

تاریک ترین لحظه روز

فلق
پشت پای تیرهء شب
که جهان را سیاه می خواندند
همچئ یاسی خندان
عطر صبح را به جهان می پاشید
و نسیم
با سرانگشت نمینِ شبنم
چهرهء صبح را می آراست
که زمین از سر شوق آه کشید
خواب بود آنچه جهان را آشفت
خواب نه
- کابوس بود
روز شد
خور آمد...

سیلی

مرا ملامتم کنید
و چهره ام به سیلی حماقت سیاهتان سرخ
- امیدِگرم و ناب من سراب
مرا به خنج کشیده اند
و حجم درد این خراب وادیِ عزیز
- جهان پر شکوه من در آب
که من هنوز زنده ام به عشق
زنده ام به نور
زنده ام ز یاد رویِ او...

کودکان سالخورده

مرد را نگاه کن!
چشمهای شرم را به کودکی کجا فروخت؟
زن را نگاه کن!
دستهای گرم را ز بردگی چطور باخت؟
کودکان خلیده در جهانِ سرد
چنان رمیده از جهان کودکی
که چون ز بطن مادران
مثال سالخودگان
خسته از غبار راه آمدند!

متولد فقر

تو که هستی؟
- که در آینه ای
تو که در جامه ام نشسته به جان
تو که هستی خیال مغلطه بار؟
رو مرا هم برید
- ز خاطرتان
غرق در حزنِ خلقِ روشنفکر
همه افکارِ حجمهء سودا
و جهانی که از تمامِ سکوت
سر برافراشته است در غوغا
چه کسی بود که در گوش زمان
نام برد این وجود را به حضور
که شود هست در تلاطم خلق
او همان سایهء لغزان به عبور
آه ای نور
تو ای روح جهان را به سجود
آه ای عشق
تو ای قدرت بی حصر و حدود
طرح را باز به روز و شب دهر اندازید
که شود بسته در شَر
مهمور-

گوشواره

گوشواره هایم می درخشند
از نگین یادِ تو
و چون طلسمی مسحور کرده اند
چشمانم را که نمی درخشند