Friday, January 12, 2007

مرگ

افکار و ذهن مغلطه بازم
به سان مار
از پوسته سخت و کهنه جامه می درد
این زجر کشف زندگی
در جامه ای جدید
از دهر با بهای نَفَس
درس می خرد

در پیچ جاده ای که به تاریخ می رسید
یک دوست مرده است
در پاسخ به مرگ
تردید کرده است
دست از جهان و هرچه در آن بود شسته است

چون نبض مرگ
می تپد این لحظه کنون
من ناامید نیستم از زندگی ولی
در چشم مرگ ذل زده
از دام جسته ام

هربازدم که در دم بعدی غریق گشت
یک لحظه مرا بیشتر به مرگ خوانده است
در جستجوی آنچه که در لحظه جستنی است
بی ترس روز بعد
بی شک به آنچه بود و نبودش نگفتنی است
معنای زندگی
مفهوم روزمرگی هر تنفس است

بنگر چگونه جای قدمهای لحظه ها
بر چهره یکایک ما
نقش بسته است
با هر نفس قدم به قدم جان ستانده است


این دهر بهر چیست؟
بحر غریق خوارِ پر از جنگ و فقر و ترس
آن فرّه بهی دراین زمان
از بهر چی و کیست؟
مغروق عمق ذهن پر آشوب گشته ام
در چمبره اش جز خیال نیست
این لحظه زندگی است
این دم و بازدم
اما
یک روز آفتابی یا سرد و بی فروغ
یک مرغ ز کنج قفسی نرم می پرد
آهسته تر ز نبض نفسهای زندگی
با پنجه نرمش
-مرگ
در می زند...