منم آنکس که طرحی نو
به دهر جان خود انداخت
فلک را سقف بشکست و
دلش را در شراب درد خود پرداخت
همانم، آنکه بی ترديد
زده گل بر جمال روز بی حسنش
گرفته شادمانی را زکام غم
گل افشان عمرش را
بداده پيشکش در ساغر و
از دهر
گرفته روح جام جم
نمی گويم که شور پرشرار بوسه عشقی
و يا که مستی طعم شرابی گس
گناه جامهء انسانيم شست است
مرا اين روح پر شور و
دو چشم ژاله باری بس
در اين جريان پربلوای بی سامان
نمی خواهم فقط روحی وزان باشم
نمی تابم تنم را ساکنی ياغی
به عمر و تندرستی و روان باشم
نميبينم که در خود عاشقی آرام
روان در سيل اين تکرار انسانی
يکی چون سايه ای لغزان و بی بنياد
مراهم رج زند دنيا
و من در دوره تکرار صدگانها يکان باشم
در آن وادی بی مانند
که باورکردنی بودند
کفش آهنين و ديو
منم انسانی از رويای بيداری
همان رويای پر رمزی
که انسانها حيات خويش می دانند
در آن دنيا برای خود
امير مُلک پندارم
و نقش ماه بر پيشانی ام دارم
همانم من که روز و شب
پی اثبات طعم زندگی در اوج هر تصميم
دمادم هر نفس درگير تکرارم
جهان و يکسره قانون خشک زندگی امروز
نمی ارزد نفس را هيچ
که من در اوج رويای لطيف خويش بيدارم
به دهر جان خود انداخت
فلک را سقف بشکست و
دلش را در شراب درد خود پرداخت
همانم، آنکه بی ترديد
زده گل بر جمال روز بی حسنش
گرفته شادمانی را زکام غم
گل افشان عمرش را
بداده پيشکش در ساغر و
از دهر
گرفته روح جام جم
نمی گويم که شور پرشرار بوسه عشقی
و يا که مستی طعم شرابی گس
گناه جامهء انسانيم شست است
مرا اين روح پر شور و
دو چشم ژاله باری بس
در اين جريان پربلوای بی سامان
نمی خواهم فقط روحی وزان باشم
نمی تابم تنم را ساکنی ياغی
به عمر و تندرستی و روان باشم
نميبينم که در خود عاشقی آرام
روان در سيل اين تکرار انسانی
يکی چون سايه ای لغزان و بی بنياد
مراهم رج زند دنيا
و من در دوره تکرار صدگانها يکان باشم
در آن وادی بی مانند
که باورکردنی بودند
کفش آهنين و ديو
منم انسانی از رويای بيداری
همان رويای پر رمزی
که انسانها حيات خويش می دانند
در آن دنيا برای خود
امير مُلک پندارم
و نقش ماه بر پيشانی ام دارم
همانم من که روز و شب
پی اثبات طعم زندگی در اوج هر تصميم
دمادم هر نفس درگير تکرارم
جهان و يکسره قانون خشک زندگی امروز
نمی ارزد نفس را هيچ
که من در اوج رويای لطيف خويش بيدارم
No comments:
Post a Comment