Friday, December 24, 2004

موهبت ری کی

ريشه هايم تا عمق خاک سر می خورد
و شاخه هايم تا اوج آسمان
بدنم جهان تازه ای بود
که با موهبتی آشنا می شد
و عشق
از کف دستهايم به بيرون می پاشيد
و من رها شده از من
مراقبه ای می گذراندم
به عظمت جشنی بر پا تا ابدالی الاباد

در اعماق احساسات ناشناخته ام
آنجا که مرز ترس و عشق مبهم است
و آنجا که دلتنگی و اميد در جنگند
هرلحظه آبستن احوالات جديدی هستم
که هربار خود هم با آنها زاده می شوم
از نو
نو به نو
مثل آبشاری
مثل درختی
و همچون عاشقی
مستاصل از تصميم
ترسيده از فردا

ولی جريان خنک و گرم
از عمق خاک تا اوج سپهر
در قلبم چنان در هم غلتيده اند
که دو دلداده پس از مدتها دوری
و از ارتعاش عاشقانه آنها
ذره ذره وجودم مرتعش از نور
می جوشد و
به مانند رگی سرخ
اين جريان گرم را به پيش می برد
تا بتپد

ای جريان عظيم تمام عيار
مرا در خود ببلع
که جزئی از تو باشم
برای عشق ورزيدن و عشق دادن
برای گرم شدن
و برای زنده بودن


No comments: