Thursday, January 26, 2006

سرما

هوا سرد است
اکنون
بهمن است اینجا
و من افسرده تر از هر گیاه سبز
به خود امید روز نو
نه می بینم
نه از این سوز و برف و یخ
خبرهای دگر دارم
وجودم زین غم جانکاه
نمناک است
نه روز روشن امید
گرمی بخش دسنانم
نه معشوقی که همراهم
مرا جام دگر از زهر
سرم سنگین شده از حرف بی بنیان
سراسر حجمی از افکار بیهوده
کجا؟
همراه این راهم
کجا؟
راه امیدی که بپیمایم
تنفر روبروی عشق
تو را ای زندگی
اینسان نمی تابم
مرا جامی دگر پر کن
ولی تاریکی و نمناکی ات را
برکش از روحم
تو را آنسنان که بودی
گرم و شادی بخش می خواهم
زلال روح
در جسمم
به یخبندان رسیده
در پی این زمهریر سرد
و اضمحلال جسم تنگ و و نالانم
بسی نزدیک می ماند
بیا ای همره بی خوابی و دردم
نجاتم بخش زین راه پر آشوب بلند شب
مرا دریاب
کز وحشت
تن و جان
من همه سردم
تو ای امید فردای دوباره
عشق بی مانند
تو ای گرمای عشق زندگی
بر من
بتاب و گرم کن این دستهای خسته و تنها
بتاب و ذوب کن قندیلهای روح و جسمم را
که شاید باز روزی
یا شبی
چون این شب بهمن
مرا زین حبس در تاریکی مطلق
نجاتی چون شب یلدا رسد
خورشید
بتابد بر جهان من

No comments: