Thursday, June 22, 2006

آخرین خنده تو

من از آن خنده شادی
که دری بود برایت
جهت بال سفر بگشودن
گریانم
آه از این افعی دلپیچه
که در چنبره احشائم می پیچد

چهره ات هر نفس
آئینه افکار من است
و من گیج از این سرعت ایام
بدون تو بسی حیرانم

روزها می گذرند
خنده ها باز صلا می یابند
زندگی گربه بی احساسیست
که به دست همه چنگی زده است
من ازاین بی خبری نالانم

کاش یکبار به رویاهایم
تو سفر می کردی
با صدای خوبت
باز از هرچه سخن می گفتی
و تمام شب را
غرق در سرخوشی سابقمان
فارغ از هر غم و اندوه
سحر می کردی

تو بگو من چه کنم با دل تنگ
چه کنم با آن سنگ
که سر و افسر زیبایت را
از من و ما بگرفت

هر نسیمی که میان برگها می پیچد
بوی عطر هر گل
خنکای سحری در خرداد
همه از یاد تو آرند خبر

دلم از قهقه ها می لرزد
پس هر روز شبی است
بعد هر شب هم روز
دلم از این دورها می ترسد
پس آن روز سپید و روشن
که تو از امیدها می گفتی
چه کسی می دانست
که شب تاریکی
پشت آن پرده اسرار
چنان می رقصد

بغض را از چشم
با اشک رها می سازم
خویش را روز به صد
زین ترسها می بازم

ولی امیدم هست
به جهانی دیگر
که تو را باز به شادی
غرق در نور در آغوش کشم

وه چه امید عزیزی است
که باز
خنده ای سربدهی
و صدایم کنی و یار شویم

No comments: