پس تنها ترین اوقات تنهایی
و در عمق تلاطمهای تاریک
که دلتنگم و در افکار خود غرق
تو می آیی
و می تابد فروزان خور نورانی
به من از عالم شرق
درخشان می کند روز و شبم را
پس آن مرزهای قرمز جهل
صلایی مهربانانه
مرا بر خویش می خواند
و من گیج و خموشم
به دور از حجمه افسونگر عقل
جهانم در قبول مرز ممنوع
پس تردید از آینده
- لغزید
خطوط قرمز محدوده هایش
نبسته راه این کشف
اگرچه قلب من از چرخشِ تقدیر
- ترسید
نمی ترسم
نمی خواهم که از این زهر من نوشم
نمی طابم
که در آغوش نور عشق
پس شک، جبهء تاریک غم پوشم
به ایمانم و افکارم و احساس
درِ تقدیر نا فرجام بستم
به ایمان تاجی از نور
به عشقم عنخ دردست
میان حلقه یکتا نشسته
کُشتی ام را بهر این تقدیر بستم
جهانم دشتی از نور
اگرچه گاه طوفانی و سرد است
دل و روحم به رنج عشق پر شور
بیا بنگر چگونه می رسد روز از پس شبهای بی اختر
که اینست قصهء تکراریِ دلهای مسرور
همان دلهای پر امید
که می دانند راز زخمه تنهایی غم را
و با چشمان خود دیدند
شکوفا گشتن گلهای یخ را درشب سرما
بدان ای همره این راه تقدیر
که سرگرم تو است این روح پر شور
و مست است و به آهنگ تو رقصد
شفا می یابد این دریای آرام
جهانم در پس طوفان اندوه
چو خورشیدی درخشان گرم خندد
تو ای امید روز نو
که از دور زمان همراه من گشتی
تو که چون من
نشسته در فلک بر چرخ آن گشتی
بنامم ای عزیز دل
درآن اوقات سرد روز دشوارت
در آن تنها ترین اوقات، تنهایی
همان سان نامبر منرا
که از شور وجودم
لحظه های شادی و سرمستی ات را باز می یابی
و در عمق تلاطمهای تاریک
که دلتنگم و در افکار خود غرق
تو می آیی
و می تابد فروزان خور نورانی
به من از عالم شرق
درخشان می کند روز و شبم را
پس آن مرزهای قرمز جهل
صلایی مهربانانه
مرا بر خویش می خواند
و من گیج و خموشم
به دور از حجمه افسونگر عقل
جهانم در قبول مرز ممنوع
پس تردید از آینده
- لغزید
خطوط قرمز محدوده هایش
نبسته راه این کشف
اگرچه قلب من از چرخشِ تقدیر
- ترسید
نمی ترسم
نمی خواهم که از این زهر من نوشم
نمی طابم
که در آغوش نور عشق
پس شک، جبهء تاریک غم پوشم
به ایمانم و افکارم و احساس
درِ تقدیر نا فرجام بستم
به ایمان تاجی از نور
به عشقم عنخ دردست
میان حلقه یکتا نشسته
کُشتی ام را بهر این تقدیر بستم
جهانم دشتی از نور
اگرچه گاه طوفانی و سرد است
دل و روحم به رنج عشق پر شور
بیا بنگر چگونه می رسد روز از پس شبهای بی اختر
که اینست قصهء تکراریِ دلهای مسرور
همان دلهای پر امید
که می دانند راز زخمه تنهایی غم را
و با چشمان خود دیدند
شکوفا گشتن گلهای یخ را درشب سرما
بدان ای همره این راه تقدیر
که سرگرم تو است این روح پر شور
و مست است و به آهنگ تو رقصد
شفا می یابد این دریای آرام
جهانم در پس طوفان اندوه
چو خورشیدی درخشان گرم خندد
تو ای امید روز نو
که از دور زمان همراه من گشتی
تو که چون من
نشسته در فلک بر چرخ آن گشتی
بنامم ای عزیز دل
درآن اوقات سرد روز دشوارت
در آن تنها ترین اوقات، تنهایی
همان سان نامبر منرا
که از شور وجودم
لحظه های شادی و سرمستی ات را باز می یابی
No comments:
Post a Comment