Thursday, February 01, 2007

ترس

من نمی دانستم
آنچه بر او بگذشت
در زمانی مبهم
و در آن هنگامی
که جهان ساکن شد
و همان لحظه رخوت از عشق
که پس بطن زمان
عشق چون بذر گلی
ظاهر و باطن شد
ولی آن ترس ز احساس جدید
همه افکار تنیده در غم
جفت همزاد به بطن زروان
زجهان تردید
در بر کالبدش روح دمید
پس از آن سایه و نور
بر هم زاده شدند
عشق در ترس خزید
روز در تاریکی
لعن بر ترس و حذر
که توان عشق را در دل تو می کاهد
اگر آن موج زکوبیدن خود می ترسید
آب راکد می شد
دختران دریا
می مردند
آنچنان بود که دو بازوی زمان
برخلاف می چرخید
من نمی ترسم از روز پسین
و نه بگریزم از لحظه عشق
که نمی دانم فردای کنون
سهم من چیست
کجایم
چیستم
مستم امروز ز سحر هستی
که اگر عشق نباشد
نیستم