Tuesday, January 29, 2008

زندگی

عشق را مدت نا معلومیست
که چنان آینه بر دیوار آویخته ام
و سحرگاه که بر می خیزم
اولین صورت خندان
- که مرا می خواند
خودِ من هستم در ساکتِ قاب
روز را بر سر پیکار همین عمر دو روز
در تمنای جهانی بهتر
در چکاچک
نفس و عمر و دقایق در جنگ
- که مرا می راند
و به شب شعبده کذب سراب
خیره در عمق نگاهم با عشق
که اگر بی کسم از خود دارد
نفسم مغلوب است
و همان اندکی از عمر امانت
- که مرا می ماند
سنگ در برکه شود نقش بر آب
آرزو می کنم و چشم به روی رخ خود می بندم
با نم اشک برای بدن رنجورم
آسمان دل پر امیدم
شسته زنگار تناقض را بر آینه زندگیم
- و مرا می بارد
نه دلی ریش و نه افکار خراب

آنچه در روح لطیف رویا می خواهم
پیش چشمم نقش می بندد و جان می گیرد
تن و جانم به سلامت هستند
و جهان روشن و تقدیر به کام
همچو بذر نوری است
- که مرا می کارد
چو نگینی است رخشیده و ناب
چشم بگشوده و از عالم افکار برون می آیم
و چنانم که از این عشق به خود می لرزم
که جهان نام مرا برد به لب
و همان طعم خوش زندگی شیرین است
- که مرا می خواند
من بد مست و همه عمرِ شراب