Friday, December 24, 2004

وسيله ای برای عاشقی

به روزی می انديشم
که دوستش داشتم
او را
که نمی دانم چندساله بودم
دوستش داشتم
و می پنداشتم احساسم
تا روز مرگ با من خواهد ماند
که نماند

به روزی می انديشم
که در آغوشم گرفت
او
و بارديگر عاشق بودم
و می پنداشتم اين گرما
شيرين ترين احساس ابدی است
که نبود

به روزی می انديشم
که نوش داروی سحرآميز عشقم
در بلور احساس شکست و هدر رفت
و می پنداشتم
چه کسی خواهد بود؟
او که بدون اسب خواهد آمد
و مرا که در بلندترين اتاق قلعه حبس نيستم
به خود فرا خواهد خواند!

و به روزی می انديشم
که گرمای آغوش عشق
سينه ام را گرم کرد
و اينبار
می دانستم که يار
تا ابد خواهد ماند
زيرا اين
چيزی نيست جز جريان ساده عاشقی
و اينبار وسيله است که هدف را می سازد
اسباب
آنچه هويت می بازد و رنگ به رنگ می شود
چه اهميتی دارد

به روزی می انديشم که عاشم، معشوقم ، عشقم
...که هستم

موهبت ری کی

ريشه هايم تا عمق خاک سر می خورد
و شاخه هايم تا اوج آسمان
بدنم جهان تازه ای بود
که با موهبتی آشنا می شد
و عشق
از کف دستهايم به بيرون می پاشيد
و من رها شده از من
مراقبه ای می گذراندم
به عظمت جشنی بر پا تا ابدالی الاباد

در اعماق احساسات ناشناخته ام
آنجا که مرز ترس و عشق مبهم است
و آنجا که دلتنگی و اميد در جنگند
هرلحظه آبستن احوالات جديدی هستم
که هربار خود هم با آنها زاده می شوم
از نو
نو به نو
مثل آبشاری
مثل درختی
و همچون عاشقی
مستاصل از تصميم
ترسيده از فردا

ولی جريان خنک و گرم
از عمق خاک تا اوج سپهر
در قلبم چنان در هم غلتيده اند
که دو دلداده پس از مدتها دوری
و از ارتعاش عاشقانه آنها
ذره ذره وجودم مرتعش از نور
می جوشد و
به مانند رگی سرخ
اين جريان گرم را به پيش می برد
تا بتپد

ای جريان عظيم تمام عيار
مرا در خود ببلع
که جزئی از تو باشم
برای عشق ورزيدن و عشق دادن
برای گرم شدن
و برای زنده بودن


Thursday, December 02, 2004

گرگ و ميش

شب است اينجا و طوفان است و باران
منم تنها و بی خواب
سرم پر از هوای خاطراتم
دلم پر از شک و آشوب و بی تاب

نفسهايم به سردی می نشينند
به روی شيشهء تاريک و نمناک
نمی دانم کسی در پشت در فرياد می کرد؟
به در کوبيد؟
يا من را صدا کرد؟
صدای تندر و باران و باد است٬
و يا افکار من بود
که نامم را چنين واضح
به آواز کلامش کرد پژواک

دلم تنگ است و اين سختی به پيش است
سرم گرم است و از اميد روشن
و فردا
باز هم اين آسمان آبی و آرام
!چنانکه هرگزش اينسان نبودست
همانند جهان مغز و قلبم
... زمان ازدواج گرگ و ميش است


Wednesday, December 01, 2004

از نو

چه کسی می گويد تنها حشرات و برخی خزندگان پوست می اندازند؟
من انسانی هستم که بارها پوسته قديمی را شکافته و از نو متولد شده
من ققنوسم
من منم فارغ از من و گلاويز من
وه که چه شيرين است از نو چشم گشودن