که دوستش داشتم
او را
که نمی دانم چندساله بودم
دوستش داشتم
و می پنداشتم احساسم
تا روز مرگ با من خواهد ماند
که نماند
به روزی می انديشم
که در آغوشم گرفت
او
و بارديگر عاشق بودم
و می پنداشتم اين گرما
شيرين ترين احساس ابدی است
که نبود
به روزی می انديشم
که نوش داروی سحرآميز عشقم
در بلور احساس شکست و هدر رفت
و می پنداشتم
چه کسی خواهد بود؟
او که بدون اسب خواهد آمد
و مرا که در بلندترين اتاق قلعه حبس نيستم
به خود فرا خواهد خواند!
و به روزی می انديشم
که گرمای آغوش عشق
سينه ام را گرم کرد
و اينبار
می دانستم که يار
تا ابد خواهد ماند
زيرا اين
چيزی نيست جز جريان ساده عاشقی
و اينبار وسيله است که هدف را می سازد
اسباب
آنچه هويت می بازد و رنگ به رنگ می شود
چه اهميتی دارد
به روزی می انديشم که عاشم، معشوقم ، عشقم
...که هستم