Saturday, June 07, 2008

خانه خدا

مادر فقیر گفت
مرابه خانه ام ببر
و مرد گفت فردا
دختر جوان با چشمانی که نمی دانستم به کدام افق می نگرد
خواست
اینبار برایش تسبیح ببرم
و من چشمانم در افق دور چشمانش خیس بود
مرد گفت سلام
دست را به عشق در هوا تکاند
گفتیم سلام
آفتاب می درخشید
برگ درختان در تلألوء خدا
با نسیم در رقص
زندگی زیباست
و مرد خندید که عاشق است