Friday, September 07, 2007

گلی از بهشت

ای گل کوچک من
روح زندگی
ای فرشته کوچک
ای رخ ماه

ای پاک
ای برگ گل لطف الهی
که رقصیده ای
نرم از عالم بالا
به روی خاک

خوش آمده ای خوش
عزیز من

ای پریِ کوچکِ گلهای باغ عشق!
تمام روز خوش ممکن جهان
تمام عشق و نور و گرمی و امید
تمام لحظه های ناب روان
ارزانیت به عشق

قلبهامان بتپد در امید روز خوشت
زندگی هدیده ماست به تو
روز آفتابی عشق و تلاش
در انتظار توست

سلامت باشی ای گل خوش رو
عزیز من

Wednesday, September 05, 2007

ای خاطراتِ دور

ای خاطراتِ دور
ای روز دورِ شادی و سرمستی قدیم
آه ای جهان آفتابی من
آه عشق من
یادت به خیر در قفس سینه می تپد

آن روزهای دور
آن لحظه های شاد
در شوقِ تب بوسه می گذشت
وان روزهای گرم
که با دوری ما نرم می گسست

من واقفم به حجم حباب نبودنت
آگاه از ندای تب قلب شیفته
یاد آورم آن روز های دور
هرچند طرح عاشقی از دل گریخته
آه ای دمِ بی بازدم
آه!
عشق من...

آن روح تنها

وای بر روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور افشانند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره می گردانند

من نمی دانستم
که پس پرده شب هم راهی است
و ز ناباوریِ ماست که می پیماید
آن مسافر
که سحرگاه آمد
خبر از صعبی این راه آورد

آن مسافر می گفت
نفسِ روز و شبِ ماست
که دم و بازدم است
نور و تاریکی در بطن اهورایی
می رقصاند
گردش دور سپهر از سرِ این آمد و شد
جسم را
چون نفس موج تن ساحل را
شسته می فرساید
و جلا میدهد آن روح روان را هربار

ولی تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچید
موج کوبنده جان را سد بود
و نفهمید که نادیدن این جوهر درد
روح را آن نه جلا داد
که بس میفرسود

من فریاد زدم
و به آواز بلند
نام او را خواندم
و به او
قصه راهِ شب و جانِ سحر را گفتم
ولی آن روح که تنهایی خود را
غرق در سایه شک می نوشید
ننیوشید
که مسافر ز شبِ راه چه گفت
و گذشت
و شد آن روز غبارآلودی
که ز افکار پریشان گَرد بر چهره خور می افشاند
و ز تنهایی آن روح
که از درد به خود می پیچد
چهره ام می گرداند