Saturday, November 20, 2004

رازهای جوانی من

خزر زيبا
خزر خاکستری رنگ بی رحم
رازهايی که در خود بلعيده ای
به ترفند سرانگشتی برگردان
يادت بيايد آن پشيمانی از
نوشيدن بيش از حد را
من کنارت بودم و در آغوشم بودی
نترس
رازهايی که فرو داده ای فرياد کن
من تو را می بينم
و خودم را که چقدر معصومم
و چقدر شيفته و ساده و مست

خزر زيبا
ای خزر کهن
نوشته های من را که بر ساحلت ليسيدی
مزه مزه کن
ترش بود با شيرين؟ تلخ بود يا بی طعم؟
عشق بودعشق٬ همه
به همان بی طعمی و همان خوش طعمی
که نمی دانستم
طعم يک بوسهء پر احساس است

خزر آشوب زده
خزر سرد مخوف
خزر وسوسه بار
برقص و اين رقص را تا هميشه ادامه بده
چراکه همه آن رازها را هضم کرده ای
و همه آن طعم ها را فراموش

هر روز زوجهای جديدی
بر ساحلت رازهای خود را به تو می خورانند
و توی هر روز مست
و تويی که هرگز
نخواهی فهميد
لذت يک جرعه شراب را
محرومی از درک مستی
آن هنگام که ”ديگری“٬ مست معشوق است
تو محکومی به هشياری

خزر زيبای من
خزر خاکستری بی رحم
رازهای جوانی مرا که در خود بلعيده ای به تو می بخشم
آنها را تا هميشه با خود نگهدار

Saturday, November 13, 2004

روز آفتابی

بر روی تاقچه وجودم
قابهای کوچک و بزرگ چيده شده اند
به رنگهای مختلف
با عکسهای مختلف
و نسيم عشق به زندگی از
پنجره دلم به درون خانه وجودم وارد می شود
هوا آفتابی است
من گرمم و آرام
هر از چندگاهی ابرها ميآيند و
چند روزی طوفان است که جهانم را
مرطوب می کند و تيره

اما من
فردا
در پس روز جديد آفتابی
پنجره دلم را باز دوباره خواهم گشود
تا نسيم فرح بخش عاشقی وارد شود
و خاک چهره قابها را خواهم گرفت
و باز همه جا را آب و جارو خواهم کرد

Monday, November 08, 2004

وسوسه

شما ای ميکده های شب بيدار
مستی را فرياد نکنيد
منم من
شراب کهنه يکتايی که
می توانستم او را با طعم خود مست کنم

برويد ای زيبارويان پياله به دست
گيسوانتان را جای ديگر بر باد دهيد
منم من
الهه ای با گيسوان شب و چشمان شب
منم که می دانستم زمزمه رقص هم نفسی را

او را به خود مخوانيد ای دختران خداوند عشق
منم من
دختر نارنج و ترنج
منم که هر نيمه شب از پوسته کهنه درختی به
دختر زيبايی بدل می شوم تا در آغوشم تنها او را گرم کنم
او را
که از اعماق زمان به من بازگردانده شد
تا لختی به معشوقه گی اش مفتخر باشم
او که خداوند زروان به من بازگرداند
تا به ياد آورم تولد نور و سايه را در قلبم

و من زروانم که از عشق
اهورا را د ربطن می پرورم
و از ترس اهريمن را
در هم بپيچيد ای عشق و درد
ای نور و سايه
و در من توازنی بيافرينيد
سزاوار عاشقی و قدرت والای عشق ورزی
شما را به خود وامی گذارم
ساقيان سيمين بر
چراکه حتی اگر ونوس به ياری شما بيايد
باز من او را به شما نخواهم بخشيد نخواهم باخت
او که هرگز ديوانه ای همچون من نخواهد يافت

ترک روزمره گی شيرين

خواستم کنده شوم
از من و منهای قديمم
خواستم عادت من بودن من
ترک شود
دور شوم از همه تکرار عزيز
ولی می ترسيدم
از ترک روزمره گی شيرينی
که زندگی می خواندمش
و چه اعتياد مطبوعی است
اعتياد به من خود داشتن
من معتاد به من
عادت نامحسوسی است
که در آن غوطه وران
شاد
می زيستم و بی خبر از وحشت خود
مفتخر از نو به نو تکرار شدن
مسخره دوره تکرار نفس
لذت ساکن من بودنم از اين عمق سکون
و چه شيرين است اين نشئه خود بودن
و از پله هر روزه اين دهر فرا رفتن و
خوش بودن و
خنديدن و بودن
و خوابيدن و فردا شدن و
باز همين دور و تسلسل تا
مرگ
چه کسی پيش نهاد منجنيق کنجکاوی را پيش پای من
که چنين به ترک دردناک اعتيادم بکشد
تا شيرينی زندگی و عاشقی از رگهايم خارج شود
و امروز
در تجسم ترک آن عادت مطلوب
از ميان پاره های پوسته قديمی
متولد می شوم
من تازه
و چنين است از نو معتاد شدن
به جهان اينجا
به همين زندگی و روز و شب و اين من نو