Monday, December 18, 2006
این نیز می گذرد
اهلی
Wednesday, December 13, 2006
بیا
Tuesday, July 25, 2006
توان رنجش
که بر مخلوق عالم
اشرفی داری
و بر تخت سلیمانی
به خوب و بد
به افواه جهان بس برتری داری
نگه کن بر تنت
بر روح و بر جانت
خداوندا
منِ انسان
عجب صبر و توان بخششی دارد
عجب این روح پر دردش
توان رنجشی دارد
بزن بر تخته قالب
که این چوبینه پیکر
سریع فرسایش دارد
Thursday, June 22, 2006
آخرین خنده تو
که دری بود برایت
جهت بال سفر بگشودن
گریانم
آه از این افعی دلپیچه
که در چنبره احشائم می پیچد
چهره ات هر نفس
آئینه افکار من است
و من گیج از این سرعت ایام
بدون تو بسی حیرانم
روزها می گذرند
خنده ها باز صلا می یابند
زندگی گربه بی احساسیست
که به دست همه چنگی زده است
من ازاین بی خبری نالانم
کاش یکبار به رویاهایم
تو سفر می کردی
با صدای خوبت
باز از هرچه سخن می گفتی
و تمام شب را
غرق در سرخوشی سابقمان
فارغ از هر غم و اندوه
سحر می کردی
تو بگو من چه کنم با دل تنگ
چه کنم با آن سنگ
که سر و افسر زیبایت را
از من و ما بگرفت
هر نسیمی که میان برگها می پیچد
بوی عطر هر گل
خنکای سحری در خرداد
همه از یاد تو آرند خبر
دلم از قهقه ها می لرزد
پس هر روز شبی است
بعد هر شب هم روز
دلم از این دورها می ترسد
پس آن روز سپید و روشن
که تو از امیدها می گفتی
چه کسی می دانست
که شب تاریکی
پشت آن پرده اسرار
چنان می رقصد
بغض را از چشم
با اشک رها می سازم
خویش را روز به صد
زین ترسها می بازم
ولی امیدم هست
به جهانی دیگر
که تو را باز به شادی
غرق در نور در آغوش کشم
وه چه امید عزیزی است
که باز
خنده ای سربدهی
و صدایم کنی و یار شویم
Monday, June 19, 2006
بدرود
ما
اندوهگين در جامه شب
پس روز خموش رفتنت
تنها
وانهاده
ز درد تنگی دل
اشکها ريزيم
گل خندان رويت را
چو بذر نور در اين بستر خاموش می کاريم
و روح پر فتوحت را
به دست نور داده
از اين دوری به آه و اشک می ناليم
تو در نوری
و می دانی
که يادت تا ابد با ماست
عزيزي، عشقي، زيبايی
نگينی
دوستت داريم
تو در آغوش نور آرام و بالا باش
که ما تا روز ديدار دوباره
تو را در روح و دل
هر دو نگهداريم
Thursday, January 26, 2006
سرما
هوا سرد است
اکنون
بهمن است اینجا
و من افسرده تر از هر گیاه سبز
به خود امید روز نو
نه می بینم
نه از این سوز و برف و یخ
خبرهای دگر دارم
وجودم زین غم جانکاه
نمناک است
نه روز روشن امید
گرمی بخش دسنانم
نه معشوقی که همراهم
مرا جام دگر از زهر
سرم سنگین شده از حرف بی بنیان
سراسر حجمی از افکار بیهوده
کجا؟
همراه این راهم
کجا؟
راه امیدی که بپیمایم
تنفر روبروی عشق
تو را ای زندگی
اینسان نمی تابم
مرا جامی دگر پر کن
ولی تاریکی و نمناکی ات را
برکش از روحم
تو را آنسنان که بودی
گرم و شادی بخش می خواهم
زلال روح
در جسمم
به یخبندان رسیده
در پی این زمهریر سرد
و اضمحلال جسم تنگ و و نالانم
بسی نزدیک می ماند
بیا ای همره بی خوابی و دردم
نجاتم بخش زین راه پر آشوب بلند شب
مرا دریاب
کز وحشت
تن و جان
من همه سردم
تو ای امید فردای دوباره
عشق بی مانند
تو ای گرمای عشق زندگی
بر من
بتاب و گرم کن این دستهای خسته و تنها
بتاب و ذوب کن قندیلهای روح و جسمم را
که شاید باز روزی
یا شبی
چون این شب بهمن
مرا زین حبس در تاریکی مطلق
نجاتی چون شب یلدا رسد
خورشید
بتابد بر جهان من
Sunday, January 22, 2006
تفاهم
تا احساسي كه به تو دارم
زيرا مي خواهم تو هم مانند من باشي
اگر اوضاع بلعكس بود
اين من بودم
كه مذبوحانه تلاش مي كردم
براي تو بودن
صبر
تو ولي پيدايي
به تمام دردهاي گذرانم سوگند
اين نيز مي گذرد
چه اهميتي دارد
اگر آغوش من امروز به زهر آغشتست
جانم اما سخت سرگرم به عشق ورزيدن
با تن و ذهن
يکي مي گردد
روز ديگر
اين روح
پي تابيدن خورشيد
به حياتم نور خواهد بخشيد
و تو در آغوشم
سالم و سرخوش و شاد
گرمتر خواهي بود
خزان
برگهاي سبزي که در بهار خزان کردند
مرا به سکوت غريبي کشاندند
که تنهاترينم کرد
ريشه هاي درخت از اعماق خاک زهر مي نوشيدند
که شفا يابند
آب جويبار، قطره قطره مي چکيد
و من
در ميان دشت سبز
زير سايه درخت بي رمق
غرق يک مراقبه به عمق خواب مرگ
منتظر
اين درخت در زمان برگريزان
دوباره سبز خواهد شد
و جوي، باز با خروش خواهد گذشت
زندگي اين عجيب جريان است
كه با من و بدون من زيباست